زندگی نامه نزار قبانی به همراه ترجمه برخی اشعار وی
شاعر عرب زبان در ۲۱ مارس سال ۱۹۲۲ در دمشق بدنیا آمد.در ۲۱ سالگی نخستین کتاب خود بنام”آن زن سبزه بمن گفت…”را منتشر کرد که چاپ این کتاب در سوریه غوغایی به پا کرد.بسیاری او و شعرهایش را تکفیر کردند و از همان هنگام لقب شاعر زن یا شاعر طبقه ی مخملی را به او نسبت دادند.
قبانی دلسرد نشد و ار آن پس کتابهایی مثل سامبا،عشق من،نقاشی با کلمات،با تو پیمان بسته ام ای آزادی،جمهوری در اتوبوس،صد نامه ی عاشقانه،شعر چراغ سبزیست،نه،تریلوژی کودکان سنگ انداز،بلقیس و چندین کتاب دیگر را منتشر کرد.
اکثر شعرهایش در ستایش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ی عرب است.او یک تنه در مقابل دگم اندیشی جامعه ی عرب به پا خواست زبان کوچه و فاخر را با هم آمیخت لحنی تازه در شعر پدید آوردو با عناصر پا برجای تمام سروده هایش یعنی زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسی بی بدیلی آفرید!
کتابی بنام “یادداشتهای زن لا ابالی” را منتشر کرد که دفاعیه ی برای تمام زنان عرب بود.خود او در اینباره گفته است:
من همیشه بر لبه ی شمشیرها راه رفته ام!عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندام یک زن محدود شود!من خود را دراین سیاه چال مرمر زندانی نمیکنم!عشقی که من از آن سخن میگویم با تمام هستی در ارتباط است!در آب،در خاک،در زخم مردان انقلابی،در چشم کودکان سنگ انداز در خشم دانشجویان معترض وجود دارد!زن برای من سکه ای پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مینویسم تازن را از چنگ مردان نادان قبایل آزاد کنم.
سال ۱۹۸۱ قبانی همسر عراقی تبارش “بلقیس الراوی” را در حادثه بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد.این حادثه ی تلخ در شعرهایش نیز منعکس شد و تعدادی از زیباترین مرثیه های شعر عرب را پدید آورد.شعرهایی چون دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس و بیروت میسوزد و من تو را دوست میدارم!
او همیشه اعراب را به واسطه ی بی عرضگی و حماقتشان هجو میکرد.
نزار قبانی سرانجام در سال ۱۹۸۸ در بیمارستانی در شهر لندن خاموش شد،اما تا همیشه عشق،زنان،میهن آزادی را در اشعارش فریاد میزند.
نزار قبانی در میان شاعران عرب به شاعر زن شهرت یافته است. زن در شمایلی خاص و کاملا ملموس در اشعار نزار قبانی تجلی دارد. زن به عنوان زن و گاه به عنوان معشوقی آرمانی و گاه در هیات موجود کاملا زیبا و شایسته دوستی و دوست دارنگی در کلام نزار بروز و ظهور می یابد.
نامه هایی برای تمام زنان جهان
نامه هایی برای تمام زنان جهان
این نامه ی آخر است …..
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد ؛
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو ؛
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود ؛
نه از شراب …
آخرین نامه ی جنون است این
… آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛
نه شکوه جنون را …..
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر ….
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم ؛
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی ؛
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
…. زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس ….
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی …..ا
عاشقانه ای دیگر از نزار قبانی را در این مجال مرور می کنیم :
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه…
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
…………………..
*
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!
هنگامی که ۱۵ نزار ساله بود خواهر ۲۵ سالهاش به علت مخالفت خانوادهاش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم به خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش میدانست بجنگد.
هنگامی که از او پرسیده میشد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ میگفت: ” عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من میخواهم که آن را آزاد کنم. من میخواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.” بخش هایی از اشعار نزار قبانی تاکنون به فارسی ترجمه و منتشر شده است. موسی بیدج، موسی اسوار، احمد پوری و مهدی سرحدی مترجمانی هستند که تاکنون نسبت به ترجمهی بخشی از آثار نزار به فارسی اقدام کرده اند.
نمونهای از اشعار نزار قبانی:
عشق پشت چراغ قرمز نمیماند!
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!
از لانهی مهر و موم شدهات
پا فراتر نگذار
چراغ، قرمز است..
زنی را.. یا که موشی را مشو عاشق!
عشق ورزیدن، چراغش قرمز است
مرموز و سرّی باش..
تصمیم خود را با مگس هم در میان مگذار
بیسواد و بیخبر باقی بمان!
شرکت مکن در جرم فحشا� یا نوشتن!
زیرا که در دوران ما،
جرم فحشا، از نوشتن کمتر است!
اندیشیدن دربارهی گنجشکان وطن
و درختان و رودها و اخبار آن، ممنوع!
اندیشیدن به آنان که به خورشید وطن تجاوز کردند
ممنوع!
صبحگاهان، شمشیر قلع و قمع به سویت میآید،
در عناوین روزنامهها،
در اوزان اشعار
و در باقیماندهی قهوهات!..
در بر همسرت استراحت نکن،
آنها که صبح فردا به دیدارت میآیند،
اکنون زیر “کاناپه” هستند!..
خواندن کتابهای نقد و فلسفه، ممنوع!
آنها که صبح فردا به دیدارت میآیند،
مثل بید در قفسههای کتابخانه کاشته شدهاند!
تا روز قیامت از پاهایت آویزان بمان!
تا قیامت از صدایت آویزان بمان
و از اندیشهات آویزان باش!
سر از بشکهات بیرون نیاور
تا نبینی چهرهی این امت تجاوز شده را..
اگر روزی بخواهی نزد پادشاه بروی
یا همسرش
یا دامادش
یا حتی سگش – که مسئول امنیت کشور است
و ماهی و سیب و کودکان را میخورد
و گوشت بندگان را نیز-
باز، میبینی چراغ، قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
وضع هوا را …و اسامی درگذشتگان را
و اخبار حوادث را بخوانی،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
قیمت داروی تنگی نفس
یا کفش بچگانه
یا قیمت گوجه فرنگی را بپرسی،
باز، میبینی چراغت قرمز است.
یا اگر روزی بخواهی
صفحهی طالع بینی را بخوانی،
تا بخت خود را پیش از پیدایش نفت
و پس از اکتشاف آن بدانی،
یا بدانی که در ردیف چارپایان، جایگاه تو کجاست،
باز، میبینی چراغت قرمز است!
یا اگر روزی بخواهی
خانهای مقوایی بیابی تا تو را پناه دهد،
یا در میان بازماندگان جنگ، بانویی بیابی تا تسلایت دهد،
یا یخچال کهنهای پیدا کنی..
باز.. میبینی چراغت قرمز است.
یا بخواهی در کلاس از استاد بپرسی:
چرا اعراب امروزی با اخبار شکستها تسلا مییابند؟
و چرا عربها مثل شیشه در هم میشکنند؟…
باز میبینی چراغت، قرمز است..
با گذرنامه عربی سفر نکن!
دیگر به اروپا سفر نکن
زیرا – چنان که میدانی- اروپا جای ابلهان نیست..
ای وانهاده!
ای بیهویت!
ای رانده شده از همهی نقشهها!
ای خروسی که غرورت زخم خورده!
ای که کشته شدهای، بی هیچ جنگی!
ای که سرت را بریدهاند، بی آن که خونی بریزد..
دیگر به دیار خدا سفر نکن
خدا، بزدلان را به حضور نمیپذیرد…
با گذرنامهی عربی سفر نکن..
و مثل موش کور، در فرودگاهها منتظر نمان!
زیرا چراغت قرمز است..
به زبان فصیح نگو
که مروانم
عدنانم
سحبانم
به فروشندهی موبور “هارودز”
نام تو برایش مفهومی ندارد
و تاریخ تو
تاریخی دروغین است، سرورم!
در “لیدو” به قهرمانیهایت افتخار نکن
که سوزان
و ژانت
و کولت
و هزاران زن فرانسوی دیگر،
هرگز نخواندهاند
داستان “زِیـْر” و “عنتر” را
دوست من!
تو خندهآور به نظر میرسی
در شبهای پاریس.
پس فورا به هتل برگرد،
چراغ، قرمز است!
با گذرنامهی عربی سفر نکن
در مناطق عربی نشین!
که آنان به خاطر یک ریال، میکُشندت
و شب هنگام، وقتی گرسنه میشوند، میخورندت!
در خانهی حاتم طائی مهمان نشو،
که او دروغگو و متقلب است
مبادا صدها کنیز و صندوقچهی طلا
فریبت دهد..
دوست من!
شبها به تنهایی نزن پرسه
میان دندانهای اعراب…
تو برای ماندن در خانهی خود هم محدودیت داری
تو در قوم خود هم ناشناسی!
دوست من!
خدا عربها را بیامرزد!!
□
(به نقل از مجموعه ی: “عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!”/ نزار قبانی/ ترجمه ی مهدی سرحدی/انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶)
قبانی شاعر عشق و زن
دکتر شفیعیکدکنی در کتاب شاعران عرب آورده است (نقل به مضمون): چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه، قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است.
پرنفوذترین! این به گمان من دلچسبترین تعریفی است که میتوان از یک شاعر کرد. خود نزار در مصاحبهای میگوید: من میتوانم از نظر شعری میان اعراب اتحاد ایجاد کنم، کاری که اتحادیه کشورهای عرب هنوز از نظر سیاسی نتوانسته انجام دهد!
نزار قبانی شاعری بالفطره است. حتی وقتی آثار نثر او _ مصاحبهها یا اتوبیوگرافی درخشانش (داستان من و شعر) _ را میخوانیم، اوج تصویرسازی لطیف و گویا و سه بعدیاش را میبینیم. تصاویر او واقعا سه بعدیست: در ذهنت به ناگاه عمق مییابند و موج به موج دریایی را خلق میکنند:
شعرهای عاشقانهام
بافته انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیباییات
پس هرگاه
مردم شعری تازه از من بخوانند
تو را سپاس میگویند!
نزار متولد دمشق است و سالها در بیروت زیست . در جلسات شعرخوانی او دهها هزار نفر گرد میآمدند و چنانکه خودش میگوید، میتوانست انواع آدمها را دور خودش جمع کند چون با آنها عاشقانه و دمکراتیک رفتار میکرد!
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب این دو موضوع در شرق، آن هم در یک کشور عربی، یعنی خودکشی!!
خودش میگوید: در سرزمین ما شاعر عشق، روی زمینی ناهموار و در محیطی خصومتآمیز میجنگد و در جنگلی که اشباح و دیوها در آن سکنی دارند، سرود میخواند. اگر من توانستم مدت سی سال در برابر دیوها و خفاشهای این جنگل تاب بیاورم به سبب آن بوده است که مانند گربه هفت جان دارم!
نزار کتاب اول خود را در سیصد نسخه و با هزینه خودش در ۲۱ سالگی منتشر کرد. (زن سبزهرو به من گفت) چه در سبک و چه در معنی دهن کجیای به سنتهای روز بود. در نتیجه شاعر و کتابش (با جملاتی که بوی خون میداد) تکفیر شدند!
اما نزار دلگرم به اقبال عمومیآثارش راه خود را ادامه داد تا مردمیترین شاعر عرب و نیز یکی از شناختهشدهترین شاعران عرب در جهان باشد. همین حالا اگر نام نزار را در اینترنت جستوجو کنید در هزاران سایت آثار او را به انگلیسی و عربی خواهید یافت.
اما چرا شاعری چون او، آن هم در زبانی نه چندان جهانی، اقبالی اینگونه مییابد؟
به گمان من، او شاعریاست که علاوه بر قدرت شاعرانگی فوقالعاده، احاطهای عجیب بر موضوعات شعریاش دارد. حکایت او حکایت فیلشناسی مولانا نیست! او عشق را با تمام پستی و بلندیهایش درک کرده است.
رنج زن را در جامعه عرب دیده و کاملا صادقانه از آن متاثر شده است. در یک کلام او شعار نمیدهد و به همین خاطر جامعه فرهیختگان شعارزده او را نفی میکنند. تا آنجا که وقتی بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائیل و شکست خفتبار اعراب نزار در شعری تلخ به نام (حزیرانیه) یا یادداشتهایی بر شکستنامه، مرثیهای بر غرور عرب، آن هم مرثیهای خشماگین، میسراید همان گروههایی که بر ادبیات تغزلیاش خرده میگرفتند، سر برمیآورند که نزار حق ندارد شعر وطنی بگوید چه او روحش را به شیطان و غزل و زن فروخته است!!
و نزار چه زیبا پاسخ میگوید: آنها نمیفهمند کسی که سر بر سینه معشوقش میگذارد و میگرید میتواند سر برخاک سرزمینش نیز بگذارد و بگرید!
***
از نزار ـ تا آنجا که نگارنده میداند ـ تا کنون به زبان فارسی سه کتاب به شکل مستقل منتشر شده است:
ـ داستان من و شعر: ترجمه دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر یوسف حسینتبار، انتشارات توس ۱۳۵۶
ـ در بندر آبی چشمانت: ترجمه احمد پوری، نشر چشمه چاپ دوم ۱۳۸۰
– بلقیس و عاشقانههای دیگر : ترجمه موسی بیدج، نشر ثالث ۱۳۷۸
“داستان من و شعر” اتوبیوگرافی شاعرانه و درخشانی است که ما را با شاعر آشنا میکند. نزار صادقانه لحظات زندگیاش را به تصویر میکشد و ما را از کودکیاش به تجربه اولین شعرش میکشاند از آنجا به عشق نقب میزند، سپس در اندوه فلسطین سخن میگوید و باز به شعر باز میگردد و… .
“میتوانم چشمانم را ببندم و بعد از سی سال، نشستن پدرم را در صحن خانه به یاد بیاورم که جلوش فنجانی قهوه و منقل و جعبهای توتون و روزنامهاش بود و هر پنج دقیقه بر صفحات روزنامه گل سفید یاسمینی فرو میافتاد، گویی که نامه عشق بود که از آسمان نازل میشد.”
این کتاب نشاندهنده ذهنیت تصویرگرای نزار است علی رغم نثر بودن و حتی گاه گزارشی بودن ناگزیرانه، متن سرشار از تصویرهای شاعرانه است.
نمیدانم چرا این کتاب دیگر تجدید چاپ نشد! آن هم حالا که نام نزار دیگر بار به واسطه ترجمه اشعارش مطرح شده است.
“در بندر آبی چشمانت” منتخبی از آثار نزار است که توسط احمد پوری ترجمه شده است. پوری زیبا ترجمه میکند و ساده.
ترجمه او سادگی و صمیمیت شعر نزار را کاملا بیان میکند. در واقع نزار با این کتاب در ایران شناخته شد و محبوبیت یافت:
یک مرد برای عاشق شدن
به یک لحظه نیاز دارد
برای فراموش کردن
به یک عمر!
در این کتاب قطعه درخشانی به نام دوازده گل بر قبر بلقیس وجود دارد که شاعر در سوگ همسر عراقیاش ـ که در یک بمبگذاری گویا توسط خود اعراب کشته شده است ـ سروده است:
وقتی تو نیستی
تمام خانه ما درد میکند!
این شعر عاشقانهای اجتماعی، سرشار از درد و فریاد و سوگواری است. نوازشهای مغموم عاشقانه به فریادهای سیاسی از سر درد چنان آمیخته که معجونی مردافکن را پدید آورده است.
“بلقیس و عاشقانههای دیگر” منتخبی دیگر است با ترجمه موسی بیدج که به دنبال استقبال از کتاب اول به بازار آمد.
اشعار این کتاب نسبت به کتاب اول بلندتر است. اشعار زیبایی چون: “هر وقت شعری �”، “پیوند زن وشعر”، “فال قهوه” و�. انصافاً ترجمه بیدج هم زیباست و در حین سادگی، شاعرانگی در کلام را نیز حفظ کرده است:
یکشنبه طولانی
یکشنبه سنگین
لندن
سرگرم طلاق دیاناست
و از جنون گاوی هراسان!
اتوبوس باید بیاید و
نمیآید
شعر هم!
وگوشواره بلند طلاییات
به گردشم نمیخواند
در این کتاب نیز مرثیهای دیگر برای بلقیس میبینیم که علیرغم طولانی بودن بسیار تاثیرگذار و زیباست و شاعر بارها عشق و سیاست را به هم میآمیزد:
بلقیس!
این سخن مرثیه نیست!
عرب را دست مریزاد!
نزار شاعری است که به خرق عادت در شعر معتقد است. او میگوید: شعر انتظار چیزی است که انتظار نمیرود!
در اشعار او این رویه آشکار است چه در قلمرو واژگانی: استفاده از کلماتی مثل آسپرین، ماهواره، سانسور، میکل آنژ و� چه در قلمرو معنا و درون مایه و تصویر.
از سوی دیگر شعرهای کوتاه نزار پایانبندیهای شگرفی دارند و شعرهای بلندش نیز با تقسیم شدن به چند قطعه کوتاه دقیقاً همین پایانبندیها را حفظ میکنند و به این ترتیب شاعر با ضربههای پیاپی حضور مستمر خواننده را طلب میکند و به آن دست مییابد.
طنز لطیف و گاه گزنده در آثار نزار نکته دلنشین دیگری است که همراهی خواننده را برمیانگیزد. مثلاً در حین خواندن شعر بلند بلقیس با وجود سوگواره بودن در بعضی از قسمتها، بیشک، لبخندی تلخ بر لبانتان خواهد نشست:
اگر از کرانه فلسطین غمگین
برای ما
ستارهای یا پرتقالی میآوردند
اگر از کرانه غزه
سنگریزهای یا صدفی
اگر در بیست و پنج سال
زیتون بنی را آزاد کرده بودند
یا لیمویی را بازگردانده بودند
و رسوایی تاریخ را میزدودند
من قاتلان تو را سپاس میگفتم!
اما آنان
فلسطین را رها کردند
و آهویی را از پا در آوردند!
نزار از شعر به عنوان رقص با کلمات یاد میکند:
“شاعران رقصی وحشی را اجرا میکنند که در آن رقصنده از پیکر خویش و نیز از آهنگ تجاوز میکند تا این که خود به صورت آهنگ درآید. من شعر میگویم ولی نمیدانم چگونه؟! همچنان که ماهی نمیداند چگونه شنا میکند!”
از سوی دیگر نزار در پاسخ به اینکه شعر از کجا میآید چنین میگوید: “اما شعر در کجا سکونت دارد؟� بعد از سی سال تعقیب شعر در همه خانههای سرّیای که وی به آنها پناه میبرد و در همه نشانیهای دروغی که به مردم میداد کشف کردم که شعر حیوانی است افسانهای که مردم خود او را ندیدهاند ولی رد پایش را بر زمین و اثر انگشتهایش را بر دفترها دیدهاند.”
نزار توضیح درباره ماهیت سرایش شعر را غیر ممکن میداند: “شاعرانی که درباره تجربههای شعری خود سخن گفتهاند همیشه فقط پیرامون شعر گشتهاند و آن را مانند شهر تروا در محاصره گرفتهاند و در برابر آثار بازمانده از قصیده عمر بهسر آمده، یعنی بعد از خاکستر شدنش، درنگ کردهاند. هر بحثی درباره شعر بحث از خاکستر است نه آتش!”
از سوی دیگر او معتقد است که: “ادب فرزند آسانی و تصادف نیست�ادبیات از رحم شکیبایی و زحمت و رنج و غم زاده میشود.”
چنانکه گفته آمد در زمینه ماهیت شعر این جمله تمام ذهنیت نزار را بازتاب میدهد:
“شعر انتظار چیزیاست که انتظار نمیرود!”
نزار شاعری نوجو در شعر است. او از انقلاب همنسلانش بر علیه سنتهای رایج شعری به عنوان “حمله به قطار” نام میبرد.
اما از سوی دیگر او نوجویی را تنها با شناخت صحیح دستاوردهای گذشته ادبی قوم خود و آشنایی با ادبیات ممکن میداند و به همین دلیل به جریانهای مدعی نیز حمله میبرد.
از سوی دیگر او برای مخاطب ارزش بسیاری قائل است. او معتقد است: “آن که میگوید من برای فردا شعر میگویم در حقیقت نشانی مردم را گم کرده است!”
به عبارت دیگر معتقد است کسی که در میان مردم هم عصر خودش مورد توجه قرار نگیرد عصری درخشانتر در انتظارش نخواهد بود.
و اگر بخواهیم منصف باشیم باید اعتراف کرد که نزار خود به تمام و کمال از این اصول پیروی میکند.
هر بند شعر او مانند یک بمب در دستانت آماده انفجار است … و منفجر هم میشود!!
کتاب اول او به خاطر همه نوجوییاش غوغایی به پا کرد که به قول خودش از آن بوی خون برمیخاست!
و جالب اینجاست که او همان مردی است که با دکلمه اشعارش به میان مردم رفت و بارها و بارها در چندین کشور عرب زبان هزاران نفر در جلسه شعر خوانیاش حضور یافتند و آنچنان محبوب مردم عرب شد که آنگاه که درگذشت عزای عمومی اعلام شد!
�
نزار در عشق نیز نظریات بسیار خیرهکنندهای دارد. او ماهیت سنتی جامعه عرب را چنین به نقد میکشد: “وقتی انسان دزدکی عاشق شود و زن به یکپاره گوشت بدل میشود که با ناخن تداولش کنیم، جنبه معنوی عشق و نیز صورت انسانی رازونیاز عاشقانه از میان میرود و غزل به صورت رقصی وحشیانه به دور کشتهای بیجان در میآید!”
او معتقد است: “بزرگترین گناهی که انسان مرتکب میشود این است که عاشق نشود!�”
***
در یک کلام میتوان گفت که نزار قبانی شاعری است به معنای واقعی کلمه شاعر! نوجوییهای او سبب نشده است که به بیگانگی با مخاطب برسد و در نتیجه توجهاش به اندیشگی و احساس به شکل توامان و نیز خلق موقعیتهای شاعرانه در عرصه مفهوم و تصویر توانسته است خصلتهای شعریاش را در ترجمههای متواتر به زبانهای گوناگون حفظ کند. متاسفانه علیرغم اقبال اخیر جامعه مخاطبین شعری ایران به آثار نزار، هنوز شاید تنها ده درصد از آثار این شاعر پرکار به فارسی ترجمه شده باشد. بهنظر میرسد اهتمام بیشتر در این امر، تاثیر مناسبی بر درک هنری جامعه شعری از مفهوم شعر جهانی و نیز سیراب ساختن ذائقه هنر دوست مخاطب ایرانی داشته باشد
پرتو عشق
نزار قبانی
ترجمه ی تراب حق شناس
مرا حرفه ای دیگر نیست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی
و دیگر نامه های مرا نپذیری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد…
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم
از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان…
+++
از زنانگی ات دفاع میکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا…
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان…
+++
زن لایه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی…
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
یتیم می شویم…
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هایش را می جوید
دستی که انگشتانش را می جوید
کودکی که پستان مادرش را می جوید…
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکیه نکند…
به فلج کودکان مبتلا می شود…
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد…
به جنس سومی بدل می شود
که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد…
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شایعه ای بیش نیست…
+++
به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد
مگر آنگاه که زن در میان ما
از یک لایه گوشت چرب و نرم
به صورت یک نمایشگاه گل درآید…
+++
چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟
حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم
عشق خفه کن؟…
+++
می خواهم دوستت بدارم…
و به دین یاسمن درآیم
و مناسک بنفشه بجا آرم…
و از نوای بلبل دفاع کنم…
و نقره ی ماه…
و سبزه ی جنگل ها…
+++
موهایت را شانه مزن
نزدیک من
تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد…
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان…
و شولای نیلگون را به دریا…
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ…
و سیبی تباه…
+++
در خیابان های شب
جایی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است…
+++
چون دوستت دارم… می خواهم
حرف بیست و نهم الفبایم باشی…
+++
به تو نخواهم گفت: “دوستت دارم”
مگر یک بار…
زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند…
+++
آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد…
+++
این عطر … که به خود می زنی
موسیقی سیالی ست…
و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان…
+++
“ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم…
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود…”.
هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند!
نزار قبانی
ترجمه تراب حق شناس
ـ۱ـ
شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند…
ـ۲ـ
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست…
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!
ـ۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت…
گسترده تر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
ـ۴ـ
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی…
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی…
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری…
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری…
ـ۵ـ
نمی توانم… از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه… و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو…
تا کلینکس!
ـ۶ـ
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد…
یعنی تو با صدای من سخن گویی…
با چشمان من ببینی…
و جهان را با انگشتان من کشف کنی…
ـ۷ـ
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم… آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
ـ۸ـ
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند…
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده… و دانه ی گندم!
ـ۹ـ
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم…
و ترکیب خونم دگرگون نشود…
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند…
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد…
ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
ـ۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم… تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است…
و چگونه زیر و بم های کمر و میان… (۱)
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است… و آنچه با زن… با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب… در سیاهی چشم سرازیر می شود.
ـ۱۲ـ
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم…
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم…
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟…
و تو نمی دانی که هستی؟…
ـ۱۳ـ
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی…
و روی کتاب هایم می خوابی…
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی…
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم…
حال آنکه تویی که می نویسی؟
ـ۱۴ـ
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو عوضی بگیرند
وقتی به تو تلفن می زنند… من پاسخ دهم…
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند… تو بروی…
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند…
ترا سپاس گویند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربی: خَصر یعنی کمر، بالای تهیگاه یا به تعبیر حافظ، میان:
“میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای ست که هیچ آفریده نگشوده است”
میخواهم پیش از تو بمیرم
ترجمه: مجتبا پورمحسن
منبع: http://pourmohsen.com
من
میخواهم پیش از تو بمیرم
تو فکر میکنی کسی که بعداً میمیرد
کسی را که قبلاً رفته است، پیدا میکند؟
من اینطور فکر نمیکنم.
بهتر است مرا بسوزانی
مرا در بخاری اتاقت بگذاری
در یک کوزه.
کوزه شیشهای باشد
شفاف، شیشه سفید
بنابراین میتوانی آن تو مرا ببینی…
فداکاریام را میبینی:
از اینکه بخشی از زمین باشم، چشم میپوشم
از اینکه گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم میپوشم.
دارم پودر میشوم
تا با تو زندگی کنم
بعداً، وقتی تو هم مردی
به شیشه من خواهی آمد
و ما با همدیگر زندگی میکنیم
خاکستر تو در خاکستر من،
تا اینکه نوعروسی بیمبالات
یا نوهای بیوفا
ما را از آنجا بیرون بیندازد
اما ما
تا آن موقع
در هم میآمیزیم
آنقدر که
حتا در آشغالی که ما را در آن میریزند
ذرات ما پهلو به پهلوی هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهیم کرد.
و یک روز، اگر یک گل وحشی
از این تکه از خاک تغذیه کند و شکوفه دهد
بالای تنش، مشخصاً
دو گل خواهد بود:
یکی تو هستی
یکی منم.
من
هنوز به مرگ فکر نمیکنم
بچهای به دنیا خواهم آورد.
زندگی از من طغیان میکند
خونم دارد به جوش میآید.
من زندگی خواهم کرد، اما زمانی طولانی، خیلی طولانی
اما با تو.
مرگ هم مرا نمیترساند
اما شیوه خاکسپاریمان
ناخوشایند است
تا وقتی که بمیرم
فکر میکنم بهتر خواهد شد.
امیدی هست که همین روزها از زندان بیرون بیایی؟
صدایی در من میگوید:
شاید.