لطیفه های عربی همراه با ترجمه
*الابتسامهُ الاُولَی :
الزَّورقُ العَتیقُ
الزَّبون: هذا الزَّورقُ عتیقٌ جدّاً، أخافُ أنْ أرکَبَهُ، فَأغرَق.
البائع: أنا أضمَنُ لَک. إنْ غَرِقْتَ؛ تَعالَ وخُذْ ما دَفَعْتَ
قایق کهنه
مشتری : این قایق خیلی کهنه است . می ترسم سوارش شوم و غرق شوم.
فروشنده: من برایت ضمانت می کنم. اگر غرق شدی؛ بیا و پولت را پس بگیر.
*الابتسامهُ الثانیهُ:
خَمسهُ أشخاص
دَخَلَ رَجُلٌ ساذَجٌ بِناءً عالیاً. فَرَأی لوحهً علی بابِ المِصْعَد مکتوبهً عَلَیها: « خمسهُ أشخاصٍ» فَانْتَظَرَ جَنبَ بابِ المِصْعَد. فَتَعَجَّبَ حارسُ البِناء و سَألَهُ: « عفواً یا سیّدى، ماذا تَنتَظِرُ ؟!»
فَأجابَ : « أنتَظِرُ الأربَعهَ الباقینَ».
پنج نفر
مردی ساده لوح وارد ساختمانی بلند شد و تابلویی را روی درِ آسانسور دید که رویش نوشته بود: « «پنج نفر». پس کنار در آسانسور منتظر شد، نگهبان ساختمان تعجّب کرد . از او پرسید: آقا ببخشید، منتظر چه هستی؟! و او جواب داد : منتظر چهار نفر بقیه هستم.
*الابتسامهُ الثالثهُ
( ماذا تأکُلُ؟)
سَألَ طفلٌ صدیقَهُ: « ماذا تأکُلُ عِندَما تَفتَحُ الثَّلّاجه؟»
فَأجابَ صَدیقُهُ : « صَفْقَتَینِ أو ثَلاثَه.»
چه می خوری؟
کودکی از دوستش پرسید: « وقتی یخچال را باز می کنی چه می خوری؟ »
دوستش جواب داد : « دو یا سه پس گردنی.»
*الابتسامهُ الرابعهُ
طَلَبَ معلّمُ اللُّغَهِ العربیّه مِن تلامیذِهِ أن یَکتُبوا موضوعاً إنشائیاً فـى وَصفِ مسابقهِ کُرهِ القَدَم و بَدَأ التلامیذُ بِکِتابهِ الانشاء إلّا واحداً أرادَ أن یَقْرِضَ القلم و کانَ لا یَکتُبُ شیئاً حَتّی حانَ موعِدُ تسلیمِ الأوراق لِلمعلّم. فَأسْرَعَ إلَی کتابهِ هذه العباره: « نَزَلَ المَطَرُ بِشدّه و تَأجَّلَت المسابقه.»
معلّم زبان عربی از دانش آموزانش خواست که در وصف یک مسابقه فوتبال انشایی بنویسند و دانش آموزان شروع به نوشتن انشا کردند جز یک نفر که خواست خودکار قرض بگیرد و چیزی نمی نوشت تا وقت تحویلِ برگه ها به معلّم شد و برای نوشتن این عبارت شتافت: « باران به شدت بارید و مسابقه به تأخیر افتاد.»
*الابتسامهُ الخامسهُ:
سافَرَ رجلٌ لا یعرِفُ الفَرَنسیّه إلی فَرَنسا. فَشاهَدَ حفلهَ عُرْسِ. فَسَألَ رجلاً فَرَنسیاً: مَن الّذى یَتَزَوَّجُ؟
فأجابَ: جونوس با [ و معنی هذه الجمله «لا أعرِفُ.»] و فى الیومِ التّالى، رَأی مأتَماً . فَسَألَ فَرَنسیاًَ آخَر: مَن الّذى ماتَ؟ فَأجابَ: جونوس با .
فَتَعَجَّبَ الرَّجُلُ المسکین و قالَ: جونوس با، بِالأمسِ تَزَوَّجَ و الیومَ مات!
مردی که زبان فرانسه بلد نبود به فرانسه سفر کرد. او جشن عروسی ای را مشاهده کرد و از مردی فرانسوی پرسید: چه کسی ازدواج کرده؟ جواب داد: جونوس با [معنی این جمله: «نمی دانم» است.] در روز بعد، عزایی را دید و از فرانسوی دیگری پرسید: چه کسی مرده؟ جواب داد: جونوس با
مرد بیچاره تعجّب کرد و گفت: جونوس با، دیروز ازدواج کرد و امروز مرد!
*الابتسامهُ السّادسهُ:
مأمور القطار: محفظتُک کبیرهٌ عَلَیها تذکرهٌ .
المسافر: اُخرُجْ یا وَلَدى حتّی أدفَعَ نِصفَ تذکره.
مأمور قطار : کیف شما بزرگ است باید یک بلیت برایش بدهی.
مسافر : پسرم بیا بیرون تا بلیت نیم بها بدهم.
*الابتسامهُ السّابِعهُ:
نَظَرَ طفلٌ إلی أخیهِ المولودِ الّذى کانَ یَبکى بِلا انقطاع ثمَّ قالَ لِأمِّهِ: قُلْتِ إنَّهُ جاءَ مِنَ السَّماءِ؟
فَأجابَت الأُمّ: نَعَم.
فقال الطفلُ: کانَ لَهُم حقٌّ طَرَدُوهُ مِن هُناک.
کودکی به برادر نوزادش که بی وقفه گریه می کرد نگاه کرد. سپس به مادرش گفت:
گفتی که او از آسمان آمده ؟
مادر جواب داد: بله.
کودک گفت: حق داشتند او را از آنجا بیرون کنند.
*الابتسامهُ الثامنهُ:
رَأی الوالدُ شهادهَ ابنِهِ المَدَرسیّه فَصاحَ علیه غاضِباً: « فى الشَّهْرِ الماضى کان ترتیبُک الأربعَینَ و هذا الشهر صارَ ترتیبُک الواحدَ و الأربعینَ فى الفصل . فَلِماذا تَأخَّرَ ترتیبُک؟»
فَأجابَهُ الابنُ : الذَّنْبُ لَیسَ ذَنْبى. لِأنَّ تلمیذاً جدیداً دَخَلَ صَفَّنا.
پدری کارنامه ی مدرسه ی پسرش را دید و با خشم بر سر او فریاد زد: « در ماه گذشته رتبه ی تو چهلم بود و در این ماه رتبه ات در ترم چهل و یکم شده . چرا رتبه ات عقب افتاد؟ پسر به او جواب داد: گناه من نیست . چون دانش آموز جدیدی وارد کلاس ما شده است!
*الابتسامهُ التّاسِعهُ:
کانَ رجُلٌ فى قریهٍ مشهوراً بِقُدرِتِهِ علی إصابهِ العَین. فى یومٍ مِن الأیّامِ ،أرادَ رَجُلٌ حسودٌ و فقیرُ الحال أن یؤذىَ أخاهُ الغَنىّ. فَذَهَبَ إلی الرَّجُلِ المشهور بإصابهِ العین و قالَ لَهُ:« أریدُ منک أن تُصِیبَ أخـى بِالعَین. و کانَ الرَّجُلُ المشهورُ بإصابهِ العین ضعیفَ البَصَر. فقالَ لِلرَّجُلِ الحسود: علیک أنْ تأخُذَنى إلی المکانِ الّذى یَمُرُّ مِنهُ أخوک کُلَّ یومٍ؛ ثُمَّ أشِرْ إلَیهِ و هو یأتى مِن بَعید.فَوَقَفا مَعاً عَلَی الطَّریق و عِندما جاءَ الأخُ اّلغنـىّ مِن بعید؛ قال الحسودُ: « ها هوَ أخى قادِمٌ مِن بَعیدٍ.» تَعَجَّبَ الرَّجُلُ المشهورُ بِإصابهِ العین و قال: «یاه، إنَّ بَصَرَکَ حادٌّ جِدّاًَ! » و فى الحال فَقَد الأخُ الحسود بَصَرَهُ.
مردی در روستایی به « چشم زدن» معروف بود. روزی از روزها مرد حسود و فقیری خواست که برادر ثروتمندش را اذیّت کند. پس به سوی مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت: از تو می خواهم که برادرم را چشم بزنی. آن مردِ مشهور به چشم زدن دارای بینایی ضعیفی بود. پس به مرد حسود گفت: باید مرا به جایی که برادرت هر روز از آنجا رد می شود ببری سپس در حالی که از دور می آید به او اشاره کن. سپس با هم بر سر راه ایستادند و وقتی برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « این همان برادرم است که دارد از دور می آید.» مردِ مشهور به چشم زدن، تعجّب کرد و گفت: وای! چشم تو خیلی قوی است!» و در همان لحظه برادر حسود بینایی اش را از دست داد.
لطیفه به زبان عربی با ترجمه فارسی