واژههای فارسی در شعر جاهلی عرب
نوشتار زیر بخشی تلخیص شده از کتاب مهم است که سالیان پیش به همت انتشارات توس در دسترس محققان قرار گرفته است و طی آن مولف به بسیاری از واژگان فارسی به کار رفته در ادبیات عربی قبل از اسلام، اشاره میکند؛ امری که از گستره فرهنگ ایرانی حکایت میکند.در شماره پیش مقدمه این مطلب از نظر خوانندگان گرامی گذشت و اینک واژگان فارسی موجود در شعر و ادب عربی پیش از اسلام تقدیم ادب پژوهان و فرهنگ دوستان می شود.
***
بستان: از پهلوی .bwistan
بقم: چوب سرخ برای رنگرزی = .caesalpinia احتمالاً از سنسکریت .pattanga در فارسی بکم و بگم نیز آمده (نک دائره ۲ و برهان).
بند: پرچم، علم، ظاهراً از پهلوی .band معانی دیگر این کلمه پس از اسلام به عربی راه یافته.
بنفسج: شکل پهلوی vanafsak کلمه عربی را داده است.
بهرج: ناسره. این کلمه در شعر مهلهل به صورت فعل آمده: ابهرج القوم: یعنی آن قوم را بیآنکه خونبها بستانم یا کسی از آنان را بکشم، رها میکنم. به عبارت دیگر، وی قوم را از وجود قاتل پاک نمیکند؛ اما کلمه بهرج از آغاز اسلام به شکلهای گوناگون رواج یافت: بهرج، بهرجه (جمع: بهرجات)، مبهرج، و بخصوص نبهرج (و نبهرجات) که باید شکل اصلی کلمه باشد. معنای اصلی کلمه، درهم ناسره، و سپس هر سیم و زر ناسره بوده که از باب استعاره، بر هر چیز ناسره دیگر نیز اطلاق شده. و نیز هر درهمی که خارج از کارگاه حکومت ضرب میشد، بهرج خوانده شده. آنگاه فعل بهرج با معانی گوناگون رواج یافت (بهرج البرید: از راه منحرف شد). معین (حاشیه برهان) حدس میزند که این کلمه از پهلوی ن- + بهرک (+parag, parak) به معنی پول باشد؛ اما شکل معرب شده را نپهرک فرض کرده، و سپس شکل نبهرج مختصر شده و به بهرج تبدیل گشته است.
اما اگر شعر منسوب به مهلهل به راستی جاهلی باشد، باید پنداشت که این وامگیری در زمانهایی بسیار کهن رخ داده و کلمه وقت آن را داشته که در زبان عربی به صورت فعل هم درآید. لاگارد (ص۲۱) عبری bhrq را نیز داده است.
تاج: وجود این کلمه، ازسال ۲۳۸ میلادی در کتیبه امروالقیس، خود دلیل اعتبار و شهرت آن است.
تخریص، نک: دخریص
جردبان: همه آن را به معنی = نان ذکر کردهاند (کرنگو در ترجمه انگلیسی: نگهدارنده خوراک). احتمالا معرب گرده = پهلوی + girtak بان. با این همه شکل جردبیل که در لسان به جای آن آمده و فعل جردب و نیز شکلهای جردبی و مجردب در قاموسها باعث شگفتی است. بخش اول کلمه به شکلهای جردق، جردقه، جرذقه و جرذق نیز معرب شده. لاگارد)Gesam ص ۲۶ بند ۵۸) شکل سریانی آن grdg را داده است (نیز قس با جردمانق، همو ص ۳۰، بند ۷۲).
جل: در روایت دیوان به جای این کلمه، ورد آمده است، و الجل به معنی گل در روایت جوالیقی است. کلمه جلاب = گلاب در حدیث استعمال شده (جوالیقی، ص ۱۰۶) و نیز قس جلسان در شعر اعشی.
جُلسَّان: معرب گلستان، در بیت معروفی که شامل ۴ کلمه فارسی است.
جناح: جفری به استناد هوبشمان آن را معرف فارسی گناه، پازند gunah و پهلوی vinas میپندارد.
جُند: به معنی سپاه. سپس فعلهای گوناگون از آن اخذ شد و سرانجام در دورههای متاخر اسلامی، به معنی محل سپاه و سپس استان به کار رفت؛ اما این کلمه در آرامی به صورت gwnda(در تلمود بابلی) و در سریانی به شکل gwda نیز آمده است. جفری میپندارد که کلمه یا از طریق آرامی، و یا از طریق پهلوی gund به عربی رفته (ص ۱۰۴)؛ اما فرنکل (ص ۲۳۸) راه سریانی به عربی را ترجیح میدهد.
جؤذر: به معنی گوساله. تردید نیست که این کلمه، معرب گوذر فارسی است (پهلویtaruk + gav زیرا در قرن دوم هجری ابونواس معشوقی را به وصف کرده است.
جولق = جوالق: به قول تلگدی شاید معرب پهلوی govalak باشد (نیز پهلوی gobal و.(goal کلمه در ترگوم و گمارای بابلی نیز به صورت gwwlqa و سریانی gwlqa آمده (تلگدی، نیز نک زاخو، ص ۲۵).
جوهر: از پهلوی gohar یا gohr(مکنزی، ص ۳۶).
خز: ابریشم و جامه ابریشمین. لغتنویسان گاه آن را عربی خالص و گاه فارسی دانستهاند. احتمالا کلمه را پهلوی z xa(نک واژهنامه بند هشن، ص ۲۹، آسوریک، ص ۷۱) گرفته شده. کلمههای تلمودی qza و عربی قز و قهز ظاهرا با همین واژه همریشهاند.
خسروانی: نوعی پارچه و جامه ابریشمی ظریف.
خندق: از پهلوی kamdak حضور و بلکه رواج این کلمه در عصر جاهلی، نظریه کسانی را که ساختن خندق و استعمال کلمه آن را از ابداعات سلمان فارسی در غزوه خندق میدانند، نفی میکند.
خوان: ابن قتیبه (ادب، ص ۳۰۵) تلفظ خوان را از خوان فصیحتر میپندارد. این کلمه که در گمارای بابلی نیز آمده (akwana) از پهلوی xvan اخذ شده.
خورنق: نام بزرگترین کاخ پادشاهان حیره.
خیری: میخک و انواع آن. از پهلوی herig(مکنزی؛ انو الا، ص ۲۶۲، ۲۶۳).
خیم: خوی و طبیعت. معرب پهلویxem
دخدار: نوعی پارجه گرانبها، پارچه آستردار، یا پارچه دورنگ (سیاه و سفید). همه آن را معرب تختدار پنداشتهاند. اگر چنین باشد، باید کلمه از پهلوی taxt و darتشکیل شده باشد. بخش اول کلمه، به معنی تخته پارچه است و همان است که در بخش اول کلمههای تخریص و دخریص دیده میشود (فرنکل) ص۵۴).
دخریص: ابن درید (جمهره، ج ۱ ص ۳۲۳) آن را با کلمه تلمودی tirwn یکی میدانند که قطعهای ازقبا بوده و زیر بغل بسته میشده. کلمه به شکلهای تخریص، تخرص، و تخریصه هم به کار رفته و غالبا آن را معرب کلمه فارسی تیریز پنداشتهاند (نک فرنکل، ص ۵۴).
دراج: به قول ادی شیر، معرب تراج است.
دربان: در این شعر به صورت جمع: دکان الدرابنه آمده است این کلمه از پهلوی ) darpanتورفا(drbn : اخذ شده؛ اما چنان که تلگدی اشاره میکند، در گمارای بابلی هم بهکار رفته (نیز نک زاخو، حواشی المعرب، ص ۳۱).
درمک: آرد نرم سفید سریانیgrmka :، مندائی: ؛gramka اما نولدکه اصل آن را کلمه گرمه = پهلوی garmak به معنی نان تازه میداند (فرنکل، ص ۳۲).
درهم: بسیار محتمل است که این کلمه یونانی (draxma) از پهلوی drahm, draxm, diram به عربی رفته باشد نه مستقیماً از یونانی.
دست: به معنی دشت، از پهلوی .dast این تنها شاهدی است که در شعر جاهلی میشناسیم؛ اما به گمان ما قصیدهای که شامل این کلمه است؛ سراپا جعلی است.
دهقان: معرب پهلوی dehigan شگفت است که این کلمه مهم عصر ساسانی، تنها یک بار در شعر جاهلی ظاهر شده باشد.
دوسر: نام سپاه معروفی در حیره کلمه ظاهرا از فارس دو + سر اخذ شده؛ اما در بیشتر اشعار به معنی نیرومند یا شتر نیرومند آمده. نیز شکلهای بسیار متعددی از آن میشناسیم: دوسری، دوسرانی، دواسر… (نک قاموس لین). انتشار کلمه در پیش از اسلام، معانی تقریبا متفاوت و نیز شکلهای متعدد، احتمال فارسی بودن کلمه را ضعیفمیکند.
دیابوذ: نوعی پارچه. ابن درید و ابوعبیده معتقدند که این کلمه، معرب دواپوذ، یا دوپود است (نک جوالیقی و خفاجی).
دیباج: پارچه ابریشمی نقشدار، از پهلوی depak انشقاق که لغتشناسان دادهاند، بیهوده است.
دیلم: در شعر عنتره به معنی دشمن به کار رفته.
رازقی: نوعی پارچه، یا پارچه کتانی. فرنکل (ص ۴۴) میپندارد که کلمه از پهلوی razik(منسوب به ری) گرفته شده.
رَزدَق: صف، ردیف درخت یا نظیر آن. از پهلوی rastag(مکنزی، ص ۷۱) اخذ شده. تلمودی آن ristqa به معنی بازار است.
رزق: (یکی از مشهورترین واژههای قرآنی است که به صیغههای گوناگون به کار رفته است) اصل آن احتمالا کلمه پهلوی rocik(فارسی: روزی) از طریق سریانی rwziqa به عربی راه یافته. کلمه سریانی که به معنی جیره روزانه و نان است، به ارمنی هم رفته است (نک لاگارد، Gesam ص ؛۸۱ جفری، ص ۱۴۳).
رسن: لاگارد به تقلید از جوالیقی آن را یک واژه قرضی فارسی میپندارد. فرنکل قاطعانه این نظر را رد میکند و آن را عبری میشمارد.
رواق: فرنکل (ص ۱۶۵) با لاگارد که آن را فارسی دانسته، مخالفتی ندارد.
زرد: (= سرد: و یک بار در قرآن کریم) = مسرد، اسم مفعول سرد: = مزرد. همه کلمات عربی، به معنی زره، زره پوشیده، زرهساز (نیز زراد) و زره پوشیدن است. بیگمان این کلمه از زبانهای کهن ایرانی وام گرفته شده: اوستائی zrada(معادل لفظ ایلامی تخت جمشید: > ( zraza پارتی =) zrad > zrah ارمنی(”zrahk و خلاصه پهلوی zreh کلمه پارتی، به آرامی و سریانی، و از آنجا به عربی راه یافته و در آنجا، زرد که چند زمانی در زبان باقی بوده، به سرد تحول یافته (نک جفری، ص ؛۱۶۹ ویدن گرن Muh. ص ۱۹۰)
زنجبیل: (یک بار نیز در قرآن) این کلمه، نه مستقیماً از سانسکریت(singivera) که احتمالا از پهلوی sangiwel یا sangipel و یا singaber به زبانهای سامی(zngbita) راه یافته. لفظ عربی یا از پهلوی و یا از آرامی اخذ شده است.
زور: (نیز چهار بار در قرآن کریم) به معنی نیرو، تزویر و دروغ… ابن درید نخستین کسی است که آن را فارسی میداند. فرنکل (ص ۲۷۳) آن را با آرامی zr و عبری zra همریشه میداند؛ اما جفری (ص ۱۵۵) همه این کلمات سامی را از ریشه پهلوی zor(اوستایی(zavar میپندارد. جوالیقی (ص ۱۶۶) کلمه زون به معنی صنم را نیز ظاهرا شکلی دیگر از همین کلمه میداند.
زیر: نخستین تار در سازهای زهی، معرب پهلوی azer اگرچه در شعر جاهلی همین یک شاهد یافت شده، اما در عصر اسلام رواج همه جانبه یافت.
سدیر: نام قصر منذر اول.
سراب: این کلمه گویی میان فارسی و عربی مشترک است.
سراج: (چهار بار در قرآن کریم) فرنکل (ص۹۵) و جفری (ص ۱۶۶) و زاخو (ص ۲۱) معتقدند که این کلمه همان چراغ فارسی است. این کلمه در پهلوی تورفان به صورت srag آمده. آن را در ترگومها و گمارای بابلی نیز میتوان یافت.
سرادق: خیمه از پارچههای پنبهای، پردههایی که جلوی چادر شاهان و امیران نصب میکردند.
لغتشناسان کلمات فارسی زیر را اصل آن دانستهاند: سرادار، سراطاق، سراچه، سراپرده. به قول جفری (ص ۱۶۷) تنها کلمه اخیر است که قابل قبول میتواند بود.
سربال: (همه شاعران جاهلی این کلمه یا جمع آن سرابیل و نیز سروال و سراویل و یا مشتقات فعلی آن، چون سربل، تسربل را به کار بردهاند. صیغه جمع آن (سرابیل) دوبار در قرآن کریم مذکور است) به معنی پیراهن، و فعل آن، به معنی پیراهن پوشیدن است. همین اختلاف معنایی با شلوار فارسی، موجب شده که دوزی (در البسه، ترجمه دکتر هروی) آن را با شلوار فارسی هم ریشه نداند. اتفاقاً در آرامی نیز کلمه srbia به معنی تن پوش است؛ اما جفری (ص ۱۶۸) ملاحظه میکند که سریانی srbia مانند فارسی معنی شلوار دارد. او معتقد است که همه این کلمات از فارسی ماخوذند هرچند ممکن است عربی، کلمه را از آرامی وام گرفته باشد نه مستقیماً از فارسی ( نیز نک فرنکل ، ص ۴۷).
سرد، نک زرد
سفسیر، سمسار: این کلمه که در بسیاری از زبانهای سامی معروف است، از عربی به زبانهای اروپایی هم راه یافته است. اصل آن به قول برهان و نیز فرنکل (ص ۱۸۶) سپسار فارسی است.
سندس: (نیز سه بار در قرآن کریم به کار رفته) فرنکل (ص ۴۱) که در زبانهای فارسی نظیری بر آن نمیشناسند، بر خلاف نظر بیشتر لغتشناسان، آن را از اصل یونانی میداند؛ اما هنینگ شکل سغدی آن sndws را داده. نیز به قول لایل (مفضلیات، ج ۲، ص ۲۳۶ حاشیه) اگر این کلمه از یونانی گرفته شده باشد، باید به معنی نوعی پارچه کتانی یا موسلین باشد، نه دیبای لطیف.
سوسن: احتمالاً معرب کلمه پهلوی susan هرچند که به قول فرنکل (ص ۱۵۱) ممکن است کلمه از آرامی swsns گرفته شده باشد نه مستقیما از پهلوی.
سیسنبر: گیاه خوشبوی شبیه پودنه و نعناع. نام این گیاه، مانند نام چندین گل و گیاه دیگر،تنها یک بار در شعر جاهلی دیده شده، به همین جهت ابیاتی که شامل آن نامها هستند، همه جا مورد استشهادند. این کلمه از پهلوی sisimbar اخذ شده، هرچند که ممکن است این خود از یونانی sisambrion وام گرفته شده باشد.
شاهسفرم: شاهسفرم، این گیاه خوشبوی را گاه ریحان سلطانی و گاه ضیمران خواندهاند. شکل پهلوی sahsparhm که اصل آن است، بعدها در فارسی به شکلهای متعددی درآمده است.
شهنشاه: (اعشی، قصیده ۳۳ بیت ۵) این کلمه که بی تردید معروف اعراب بوده، یک بار در شعر آمده، جالب آنکه شاعر آن را در ترکیب کسری شهنشاه به کار برده.
صرد: همه لغتشناسان کهن اشاره کردهاند که این کلمه، از سرد (پهلوی(sart گرفته شده. در این اشعار، شکلهای مختلف کلمه به معانی زیر است:
صرد: سرما؛ صرد: سرد یا سرما زده؛ صوارد (شاید جمع صارده): سرد؛ صردی: سرمازدگان.
صنج: این کلمه تنها در شعر اعشی به کار رفته، اما بیتردید میان اعراب شهرت بسیار داشته زیرا مثلاً میدانیم که اعشی را صناجهالعرب میخواندند. اما این کلمه به دو معنای مختلف به کار رفته است: صنج در چهار شاهد اول، آن دایره مسین است که به انگشتان میبستند و مینواختند(castagnette) و ظاهرا معرب پهلوی zang است.(zang vacik) اما در آخرین شاهد، اعشی به بازی کردن صناج با تارهای سازش اشاره میکند. به عبارت دیگر این صناج، چنگ مینوازد نه سنج. بنابراین صنج در این شاهد معرب از چنگ پهلوی است. با این همه نولدکه آن را ماخوذ از آرامی میداند نه مستقیماً از پهلوی (نک فرنکل، ص ۲۸۴ و دائره(۱)).
طُنبور: سازی زهی بوده (با تلفظ اروپایی آن اشتباه نشود) و از پهلوی tambur(آسوریک، ص ۷۷ sray-tambur ((انوالا، ص ۵۴۹) گرفته شده.
عسکر: معمولاً آن را معرب لشکر میدانند، اما این تبدیل، چنان که معین (ذیل لشکر در برهان) اشاره میکند، چندان آسان نیست. ریشههای سریانی و یهودی و یونانی هم که فرنکل (ص ۲۳۹) داده، قابل قبولتر از ریشه فارسی نیست.
فارسی: این کلمه به صورت صفت برای بسیاری چیزها به کار رفته: انسان، لباس، شمشیر، زره، باده، خوی و عادت، و مکرر در شعر جاهلی آمده است.
فدن: به معنی ساختمان بزرگ یا کاخ است؛ اما در غالب این اشعار، فدن وصفی برای اشتران درشت اندام است. در شعر عرب، تشبیه اسب و شتر به ساختمانهای عظیم، بسیار رائج است. اصل فدن، واژه پارسی باستان آپادانا apadana است که از راه زبانهای سامی (آرامی afdna و همین شکل در سریانی و afdn در عهد عتیق) به عربی نفوذ کرده (نک نولد کهZDMG ، شماره ۲۹، ص ۴۳۳، فرنکل، ص ۲۷، الن بوگن، ص ۳۴).
فرانق: همان پروانک در زبان فارسی است که بر سیاه گوش اطلاق میشود و گویند پیوسته پیشاپیش شیر میدود، به همین جهت در عربی گاه فرانقالاسد به کار آمده. کلمه، به سبب آنکه حیوان پیشاپیش شیر قرار میگیرد، گاه معنی پیشاهنگ و نیز راهنما گرفته. این معانی در زبانهای کهن سامی نیز به کار رفته است: در گمارای بابلیprwwnqa :، در سریانیprwnqa ، در مندائی parwanqa(به معنی مامور برید). در متون تورفان، شکل prwang و در بندهشن (واژنامه، ص ۱۲۹) کلمه parvanakih به معنی راهنمایی آمده است.
فردوس: وجود این کلمه در شعر جاهلی مسلم نیست زیرا به آسانی میتوان در بیتی که جاحظ به عدی نسبت داده تردید کرد، با این همه تکرار آن در کلام الهی بر آشنایی اعراب با آن دلالت دارد، به خصوص که کلمه از دیرباز در زبانهای سامی معروف بوده: اکدیparadisu ، عبریfrds ، آرامی fardisa و سریانی fardisa و .fwrdisa احتمال میرودکه گزنفون برای نخستین بار لفظ اوستایی pairidaeza را در یونانی به کار برده باشد: paradeisos و ظاهرا همین کلمه است که در برخی زبانهای اروپایی به معنی بهشت به کار رفته است.
در زبانهای سامی، این کلمه پیوسته به معنی باغ است مگر در زبان سریانی که تحت تاثیر فرهنگ مسیحی به معنی بهشت آمده است. از آنجا که معنی اصلی فردوس در عربی نیز بهشت است، بعید نیست که عربی آن را از سریانی وام گرفته باشد، بدین سان شاید دیگر لازم نباشد که مانند برخی، تصور کنیم کلمه نخست به شکل فرادیس معرب شد و سپس چون اعراب آن را با وزن جمع مکسر اشتباه کردند، از آن فردوس را که به ظاهر، مفرد آن است مشتق ساختند (نک جفری، ص ؛۲۲۳ فرنکل، ص ۱۴۹، ذیل فردوس در برهان، آذرنوش، یادنامه آنکتیل دو پرون، ص ۱۱۹).
فصفصه: یونجه. معرب اسپست (پهلوی) aspast.
فیج: پیک، یا به قول جوالیقی (ص ۲۴۳): فرستاده سلطان که پیاده رود. هر چند که در شعر عدی، جمع آن فیوج به معنی نگهبان و پاسدار نیز هست. این کلمه که در عربی بعد از اسلام رواج فراوان یافته، از ریشه اوستایی :padika به معنی پیاده رونده مشتق شده (معین در برهان). همین کلمه در مندائی نیز به صورت figa به کار رفته (زاخو، در المعرب؛ همچنین نک لاگارد،Gesam. ، ص ۷۴).
فیل: واژه پهلوی pil به عربی و نیز به آرامی و سریانی ( fil،(pila و دیگر زبانهای سامی راه یافته (نک جفری، ص ؛۲۳۰ لاگارد .Gesam ص ۷۴).
قردمانی جوالیقی مینویسد که آن نوعی ابزار جنگی بوده که خسروان در جائی انبار میکردند و آنرا میخواندند، به روایت دیگر، به معنی زره و کلاهخود و یا نوعی لباس بوده. در زبان عربی، کردمانی و کردوانی نیز به معنی نوعی جامه آمده است.
قُرطَق: به صیغه اسم مفعول: مقرطق به معنی پیراهن، احتمالا واژه پهلووی kwrtak در عربی قرطق و در سریانی qwrta شده است (نک فرنکل، ص ۲۰۰)
قفیز: (زهیر، ص ۲۱) کیل، پیمانه (برای شکلهای مختلف آن در زبانهای سامی نک تلگدی، کتاب حاضر، ص ؛۱۰۳ لاگارد .Gesam ص ؛۲۰۷ ویدن گرن، Iranisch ص ؛۹۴ فرنکل، ص ۲۰۷). شکل پهلوی kapic که از شکلهای دیگر به عربی قفیز نزدیکتر است، باید منبع آن باشد.
قیروان: معرب پهلوی = Karavan کاروان.
کافور: به گمان جفری (۲۴۶) از زبانهای کهن هندی به دیگر زبانها، از جمله زبان پهلوی وارد شده: kafur(نک واژهنامه بندهشن، ص ۲۲۷). بعید نیست که کلمه فارسی، از طریق سریانی Kafura به عربی راه یافته باشد.
کسری: معرب خسرو (پهلوی(husruv که در واقع نام دو تن از شاهان ساسانی بود، اما در عربی بر همه شاهان ساسانی، و حتی گاه همه شاهان پیش از اسلام ایران اطلاق شده است.
کنز: (پنج بار در قرآن کریم آمده) این کلمه که در بیشتر زبانهای سامی به کار رفته، باید معرب پهلویganj ، پهلوی کتیبهها: zgn و gansa باشد (نک جفری، ص ۲۵۱ و بخصوص ویدن گرن، .Muh ص ۱۹۳).
کیوان: یا زحل، احتمالا ریشه بابلی دارد: ka”amanu و در اغلب زبانهای سامی به کار رفته (نک مشکور، فرهنگ)؛ اما تنها شکلی که میتواند کیوان عربی را زاییده باشد، یا پهلوی Kewan(مکنزی) است و یا مندائی .Kivan لازم است اشاره کنیم که شعر منسوب به عنتره بسیار مورد تردید است.
مجوس: ظاهراً کلمه عربی از شکل آرامی آن megusa اخذ شده نه مستقیما از پهلوی.
مرجان: (دوبار در قرآن کریم آمده) ریشهیابی جفری درباره این کلمه (ص ۲۶۱) توسط ویدن گرن) Muh. ص ۱۹۴) به نحو عالمانهای گسترش یافته. گویا شکل آرامی آن ( marg+ an+ ita) marganita مونث تلقی شده (= مرجانه). این کلمه و نیز یونانی margarites از پارتی margarit ، فارسی میانه marvarit(قس ارمنی(margarita اخذ شده است.
مرزبان: (:مرزبانی، جمع آن مرزاب در جوالیقی).
بیتردید کلمه مرزبان از آنچه از این اشعار استنباط میشود. بسیار معروفتر بوده، زیرا قرنها مرزبانان ایرانی با سپاهیان خود بر نواحی مختلف عربستان تسلط داشتند. کلمه عربی از شکل پهلوی آنmarzepan ،marzpan ، marjpan یا marcpan اخذ شده (نک نیبرگ، ص ۱۴۷، یوستی، ص …۱۷۹) نه از آرامیmarpan یا سریانی .marzbona
مرزجوش: این کلمه بعدها نیز به صورت مردقوش و مرزنجوش در عربی به کار آمده. شکل جاهلی، معرب marzangos پهلوی است (انوالا، ص ۵۲۴، واژهنامه بندهشن، ص ۲۷۶).
مزرد، نک زرد.
مستق: نامسازیست که در شعر اعشی، کنار دیگر سازهای ایرانی نشسته و احتمال میدهیم که از پهلوی = mustak مشت گرفته شده باشد، انوالا (ص ۴۹۸) ترکیب mustak sray را داده است.
مسک: (دهها بار در شعر جاهلی آمده. اعشی دوازده بار آن را به کار برده و یک بار هم در قرآن کریم ذکر شده) ظاهراً شکل عربی، مستقیماً از پهلوی musk(سانسکریت(muska اخذ شده و نه از شکلهای آرامی musqa و سریانی muska و یونانی mosxos(نک جفری، ص ۲۳۹).
ملاب: در عربی غالبا آنرا به فتح میم میخوانند (نک لاگارد، Gosam. ص ۶۴) و در شعر اعشیگویی به معنی مطلق عطر آمده. وجود مل یا مل در زبان فارسی و برابری آن با گل (و گلاب) صحت کلمه جاهلی را تایید میکند.
مهرق: نوعی صحیفه گرانبها بود.
موق: در شعر نمر به صورت جمع امواق و به معنی موزهای که عبادیان حیره به پای دارند آمده است. بیگمان این کلمه معرب پهلوی mog است (آسوریک، ص ۱۲۲) که به آرامی و سریانی هم راه یافته .(mwqa)
میدان: ظاهراً از پهلوی maidan اخذ شده (نک حاشیه معین در برهان).
نای نرم: نمیدانیم این آلت موسیقی که از دو کلمه پهلوی nay و narmترکیب یافته چگونه نایی بوده است. این کلمه مرکب در جای دیگری، نه در فارسی و نه در عربی به نظر نرسید.
نرجس: از اصل یونانی narkissos به زبانهای ایرانی و سامی راه یافته؛ اما در آرامی و سریانی و پالمیری، به جای ج، حرف ق قرار گرفته. به همین جهت ممکن است عربی، آن را از پهلوی nargis(مکنزی) وام گرفته باشد.
نمرق: به معنی بالش، و یا تشکی که روی شتر مینهند آمده. به قول جفری (ص ۲۸۱) ریشه این کلمه همان اوستائی >namra پهلوی narm است؛ اما به نظر او، فارسی میانه + namr پسوند ak شکل آرامی nmrqin و عربی نمرق را داده است. بعدها، زبان عربی همین کلمه را به صورت نرمق از پهلوی وام گرفت (نک جوالیقی، ص ۳۳۳).
هربذی: منسوب به هیربد، معرب پهلوی .herpat
همیان: به معنی کمربند، یا کیسهای که بر کمر بندند. همه محققان آن را معرب از فارسی میدانند. در آرامی hmyn و در سریانی hmyna موجود است؛ اما در کتاب مقدس به شکل hamwnika و باز در سریانی به شکل hmnika برمیخوریم. به همین جهت النبوگن میپندارد که این کلمات از کلمه فرضی پهلوی hamyanak اخذ شده (نک ویدنگرنsemit. – Iranis. ، ص ؛۹۴ النبوگن، ص۷۰).
هنزمن: به معنی انجمن. این کلمه که در شعر اعشی ظاهرا بر یکی از اعیاد ترسایان اطلاق شده، معرب پهلوی hanjaman است.
ورد: به معنی گل، رنگ سرخ، صفت اسب… به کار رفته. این کلمه که در همه زبانهای سامی رواج داشته از ریشه >urdho اوستائی >varadha پهلویvarta ، varda گرفته شده (نک جفری، ص ؛۲۸۷ ویدنگرنMuham. ، ص …۱۹۶)
ون: نام سازی است که به قول جوالیقی (ص ۳۴۴ و همه فرهنگها) نوعی چنگ بوده. این کلمه در درخت آسوریک (ص ۷۷ و ۱۱۰) آمده: van یا vin و نوابی، مانند انوالا (۶۲ ,۱۳(K.Husrav, parts آن را نوعی عود میداند (نیز نک کیا در مجله دانشکده ادبیات، شماره ۲، سال ۳، ص ۲۵). این کلمه، ظاهرا پس از اسلام، به صورت ونج نیز به کار آمد.
یارق: معادل فارسی یاره و ایاره (دستبند، دست برنجن) است و احتمالاً از پهلوی yarak یا ayarak اخذ شده. برخی لغتنویسان (مثلا صحاح، قاموس) آن را به معنی کردهاند.
یاسمین: یاگاه یاسمون، در سریانی yasma و yasmin است. بسیاری از لغتنویسان اصل آن را فارسی دانستهاند. تلگدی که آن را در گمارای بابلی نیز یافته، ریشه پهلوی yasamin را پیشنهاد میکند.
یرندج: نک ارندج.
فهرست دوم
انبوهی کلمه میشناسیم که دانشمندان کهن، به سبب عدم آشنایی با زبانهای مختلف، فارسی پنداشتهاند، حال آنکه اصل غیرایرانی آنها شناخته شده است. با این همه بعید نیست برخی از آنها به راستی فارسی باشند یا از زبانهای بیگانه به فارسی و سپس از این زبان به عربی رفته باشند. لغتشناسان معاصر نیز درباره آنها گاه نظریات متناقضی عرضه کردهاند. ما به امید آنکه روزی کشفیات و پژوهشهای تازهتری صورت گیرد، فهرست کوچکی از آنها را برحسب حروف الفبا میآوریم.
برجد: لاگارد آن را فارسی دانسته (نک فرنکل، ص۴۵).
برزین: دسته سپاه. بلاشر در فرهنگ عربی – فرانسه - انگلیسی آن را فارسی میداند.
برزین: قابل قیاس با برزیق (نک زاخو، حواشی المعرب؛ لغتنامه)
بوصی: نوعی کشتی (فرنکل، ص ۲۱۷)،
جزیه: شاید از فارسی به عربی رفته باشد نه مستقیماً از زبانهای سامی.
جمان: یا جمانه ممکن است به قول فرنکل (ص ۵۹) با گمان فارسی همریشه باشد.
خراج: شاید راه جزیه را طی کرده.
خنجر: آیا چنان که ادیشیر (ص ۵۷) و عنبسی (تفسیرالالفاظ، ص ۲۴) گفتهاند، از فارسی گرفته شده؟
دف: آرامیdwfa :، آیا کلمه آرامی است که به فارسی و عربی راه یافته، یا عربی از فارسی وام گرفته؟
دکان: که در ترگومها و گمارا آمده، از ریشه فارسی اخذ نشده؟ (نک فرنکل، ص ۱۸۸).
دین: در کهنترین زبانهای فارسی و سامی ریشه دارد.
روضه: جفری (ص ۱۴۵) آن را از ریشه فارسی پنداشته.
زبرجد: که در زبانهای سامی نیز موجود است، شاید از یونانی گرفته شده باشد؛ اما بعید نیست که زبان فارسی در تعریف آن موثر بوده باشد.
سفین: فرنکل (ص ۲۱۶) آن را از ریشه اپسان فارسی پنداشته و سپس دریافته که معنی این کلمه در فارسی و عربی یکی نیست، از اینرو، معادل سامی دیگری برای آن پیشنهاد کرده است (ص .۲۹۲ نیز نک جفری، ص ۷۱).
سنبک: یکی از معانی آن صم اسب است و بعید نیست که از پهلوی sumb اخذ شده باشد.
سوذانق: نام این پرنده شکاری که بارها توسط ابونواس توصیف شده، ریشه آشکاری در زبانهای سامی ندارد (لفظ سودانی که برخی پیشنهاد کردهاند، بعید به نظر میرسد). معربنویسان غالباً آن را فارسی دانستهاند (مثلا جوالیقی، ص ۱۸۷).
شیداره: محقق دیوان آن را معرب شادریان (=شادروان؟) پنداشته. از آنجا که شیداره در شعر اعشی نوعی جامه یا پوشش است، ممکن است با شوذر = چادر رابطه داشته باشد.
طهرجار: که در شعر اعشی به معنی جام شراب و در دورههای اسلامی، در بخشهای شرقی، وسیلهای برای تقسیم آب بوده (متز، الحضاره، ص) شاید از یک کلمه فارسی اخذ شده باشد.
کرسف: به معنی پنبه. ادیشیر (ص ۱۳۳) آن را معرب فارسی کرشف میپندارد؛ اما فرنکل (ص۱۴۵) یونانی gossypium را پیشنهاد میکند.
لجام: با آنکه در زبانهای سامی، حتی حبشی (Lrguam) به کار رفته، باز بعید نیست فارسی لگام و لغام در تعریب آن تاثیر داشته باشند.
نستق: جوالیقی که اصل آن را فارسی دانسته، به خدم و حشم معنی کرده است؛ اما لسان آن را لفظی رومی میداند. فرنکل (ص ۲۷۸) که هیچ ریشهای برای آن نیافته، احتمال میدهد که از یونانی اخذ شده باشد.
هَندَمه`: تفسیر روشنی برای این کلمه که در قاموسهای بزرگ هم کمیاب است نیافتم. آیا با هندام (= اندام) رابطه ندارد؟
مأخذ: راههای نفوذ فارسی در فرهنگ
و زبان جاهلی (چاپ دوم: ۱۳۷۴ توس)