پسا استعمارگرایی چیست / ادبیات پسا استعماری
دکتر حمید عضدانلو
منبع: فرارو
«اگر استعمار راهي براي حفظ ارتباطات نابرابر اقتصادي و قدرت سياسي است،… بدون شک ما هنوز کاملاً دوران استعمار را پشت سر نگذاشته ايم.»
استعمار معمولاً از طريق کاربرد خشونت بار قدرت توسط يک کشور براي استثمار کشور يا جامعه يي ديگر خود را متجلي مي کند و اغلب داراي اهداف اقتصادي است. به طور کلي مي توان استعمار را سوءاستفاده کردن از يا تجاوز به مردم بومي تعريف کرد.
ديدگاه پسااستعماري به مثابه چالشي عليه چنين ميراثي ظهور مي کند. اين ديدگاه تلاش مي کند قدرتي را که از طريق کشورگشايي بنا شده، نامشروع جلوه دهد. مردم بومي درگير مبارزه عليه باورها، ارزش ها، عادات و سنت هاي فرهنگ تازه واردي مي شوند که با فرهنگ خودشان ادغام شده و چه بسا آن را به چالش کشيده است.
آنها بايد برآورد کنند کدام بخش از تغييرات رخ داده براي آنها سودآور است (رشد اقتصادي از طريق تجارت، رشد آگاهي و خودکفايي از طريق آموزش و پرورش، پزشکي برتر استعمارگران که مي تواند بيماري هاي آنها را از ميان ببرد) و کدام بخش مي تواند زيانبار باشد (از دست دادن باورها و ارزش هاي فرهنگي سنتي). گرچه در بسياري موارد تشخيص منافع و مضرات چنين تغييري کار ساده يي نيست، اما تغييرات تحميل شده مي تواند همزمان منافع و مضراتي را به دنبال آورد.
در هر صورت موضوع استعمار چيزي فراتر از تلاش مردم بومي براي وفق دادن خود با فرهنگ جديد است. آنها با موانع جدي تري مانند سرکوب و خطر نابودي فرهنگ و شيوه زندگي پيشينيان خود روبه رو هستند. مانع اخير خود ثمره حضور يک «ديگري» است؛ ديگري که باور دارد و آن را به صراحت مي گويد که داراي فرهنگ برتري است.
اين ديگري که مي تواند نه دشمن باشد و نه مهاجم فرهنگي، داراي فرهنگ و سنت هاي متفاوتي است. او شايد متوجه اين نکته نباشد که قدم در سرزميني گذاشته که متعلق به او نيست، اما اين ايده را در سر دارد که مي تواند مالک سرزميني شود که اشغال کرده است.
يقيناً مسائلي مانند تقابل فرهنگي، «برتري» تحميل شده و حتي تنفر شديد از استعمارگران در ذهن مردم مستعمره شکل مي گيرد. درست در چنين حالتي است که عبارت «پسااستعماري» و ادبيات آن ظهور کرده و ايفاي نقش مي کند.
شرايط پسااستعماري شرايطي است که در آن مردم مستعمره آرزوي استقلال مجدد و رهايي از دست کساني را مي کنند که آنها را «استثمار» کرده اند. آنها در جست وجوي هويت از دست رفته خود هستند و تلاش مي کنند به هويتي دست يابند که توسط پندارها و مفاهيم استعمارگران فاسد نشده باشد.
ادبيات پسااستعماري ذاتاً خالق دو گروه استعمارگران و استعمارشدگان يا سرکوب کنندگان و سرکوب شوندگان است. اين ادبيات تنها به فرآيندي نمي پردازد که از طريق آن مردم بومي خود را با شرايط جديد وفق مي دهند، بلکه شامل ارتباطي ميان تغييردهندگان و تغييرکنندگان (يا ارتباطي ميان يک «خودي» و يک «ديگري») نيز هست.
در درون چنين ارتباطي است که فرآيند همانندسازي ناخواسته و ناخودآگاهي ظهور مي کند که مي توان آن را قلب ادبيات پسااستعماري به شمار آورد. نزد برخي اين تصور وجود دارد که ادبيات پسااستعماري زماني آغاز مي شود که کشورهاي مستعمره به استقلال خود دست يابند و به اصطلاح از شر استعمارگران خلاص شوند. اما بايد در نظر داشت که اين ادبيات درست در زماني آغاز مي شود که استعمارگران وارد مي شوند، چرا که با ورود آنها چالش هاي فرهنگي و فرآيند وفق دادن مردم مستعمره با شرايط جديد آغاز مي شود.
گرچه تعريف دقيق و جهانشمولي براي اين نوع ادبيات به دست داده نشده است، اما مي توان موضوعات اصلي آن را به چند دسته کلي تقسيم کرد؛
1- تغييرات يا فرسايش اجتماعي و فرهنگي؛ از جمله پرسش هاي کليدي که پس از کسب استقلال مجدد کشورهاي مستعمره مطرح مي شود، اين است که هويت فرهنگي مردم اين کشورها چيست؟
2- سوءاستفاده از قدرت و استثمار؛ گرچه کنترل قدرت برتر روي مردم مستعمره کاهش مي يابد، اما به نظر مي رسد اعمال چنين قدرتي، با شيوه هاي گوناگون، همچنان ادامه دارد. پرسش اصلي که در اينجا مطرح مي شود، اين است که چه کسي واقعاً در قدرت است؟ چرا؟ و کسب استقلال، در چنين حالتي، به چه معني است؟
3- رهايي از استعمار و بيگانگي؛ موضوع اين ادبيات به طور کلي مربوط به افراد و نه کل جامعه تحت استعمار است. فرد از خود مي پرسد که چگونه مي تواند خود را با شرايط جديد وفق دهد و زندگي خود را اداره کند؟
4- کاربرد زبان انگليسي يا زبان کشورهاي استعمارگر؛ در اينجا مي توان اين پرسش را مطرح کرد که اگر مطالعه و تجزيه و تحليل ادبيات و فرهنگ پسااستعماري هدف است، آيا مي توان با بي توجهي و ناديده گرفتن زبان بومي کشورهاي مستعمره به آن دست يافت؟
پيش از هر چيز بايد ديد که چه چيز يا چيزهايي تغيير کرده يا مي کند. مردم کشورهاي مستعمره، در طول زندگي خود، تغييرات زيادي را تجربه مي کنند. وقتي به دوران پيشااستعماري آنها نگاه کنيم، فرهنگ بومي و «اصيل» آنها را مي بينيم که به زندگي شان معنا و مفهومي خاص مي دهد.
باورها و آداب و رسوم شان زندگي روزمره آنها را هدايت و جامعه راه آرام و نسبتاً بي دغدغه خود را طي مي کند. استعمار همه چيز را تغيير مي دهد. تقريباً در همه موارد استعماري، هنجارها، باورها و ارزش هاي فرهنگي قدرت برتر بر مردم بومي تحميل مي شود. يکي از دلايل عمده اين امر آن است که استعمارگران بر اين باورند که مردم بومي کشورهاي مستعمره «وحشي» و «بي تمدن»اند و بايد آنها را با تمدن آشنا کرد. مردم مستعمره ظاهراً چاره يي ندارند جز قبول شيوه هاي زندگي جديد.
تکنولوژي استعمارگران برتر است و به راحتي مي توانند کساني را که با شيوه جديد زندگي مخالفت مي کنند از سر راه خود بردارند. اين همان نقطه عطفي است که تحليل رفتن و چه بسا ناپديد شدن فرهنگ بومي از آن آغاز مي شود. مردم بومي به تدريج آداب و رسوم مذهبي خود را کنار گذاشته و آنها را فراموش مي کنند، براي برقراري ارتباط با استعمارگران شروع به يادگيري و کاربرد زبان آنها مي کنند، و چه بسا خيلي زود زبان بومي خود را فراموش کنند.
در هر حال مردم مستعمره، پس از گذشت ساليان و در شرايطي که تحت سلطه استعمارگران قرار دارند، شبيه خود استعمارگران مي شوند. استعمارگران از طريق کنترل نهادهاي آموزش و پرورش تفکر و ايده هاي جوانان بومي را نيز تحت کنترل خود درمي آورند.
کودکان بومي در سنين نوجواني مجذوب فرهنگ آنها مي شوند، و به همين دليل فرهنگ بومي جذابيت خود را نزد نسل هاي جديد از دست مي دهد. از آنجا که استعمارگران با خشونت و زور مردم بومي را سرکوب مي کنند، مردم بومي براي رهايي از اين سرکوب، مبارزه يي را براي کسب استقلال مجدد و بازگرداندن فرهنگ از دست رفته خود آغاز مي کنند. در نهايت استقلال حاصل مي شود و قدرت برتر کنترل کامل خود را از دست مي دهد.
در چنين حالتي شرايط پسااستعماري شکل مي گيرد. پرسشي که در اينجا مطرح مي شود اين است؛ حال که قدرت برتر و بيگانه يي در کار نيست، چه چيزي از فرهنگ بومي (يعني فرهنگي که در دوران پيشااستعماري هدايت کننده رفتار و انديشه هاي مردم بومي بوده است) باقي مانده است. بنابراين کند و کاو در مورد فرهنگ مردم بومي در دوران هاي پيش و پسااستعماري تبديل به موضوع اصلي ادبيات پسااستعماري مي شود.
موضوع ادبيات پسااستعماري معمولاً پيامدهاي استعمار است. اين ادبيات درباره مبارزه يي است که براي کسب استقلال مجدد صورت گرفته است. يکي از مسائل کليدي ملت هايي که پس از طي دوران استعمار به استقلال مجدد دست يافته اند، حکومت آنها است، مردم اين کشورها نيازمند آنند که پس از رهايي از دست قدرتي برتر که سال ها آنها را تحت کنترل خود داشت، به شيوه يي براي هدايت زندگي خود دست يابند.
چنين امري از آن جهت دشوار است که هويت فرهنگي آنها تغيير کرده است. حکومت مستقل جديد بايد در راستاي برآورده کردن خواست هاي مردمش عمل کند، اما درست نمي داند مردمش چه مي خواهند. اگرچه آنها ظاهراً به «آزادي» و «استقلال» دست يافته و ديگر مانند سابق سرکوب نمي شوند اما بايد در نظر داشت که آنها تغيير کرده اند، فرهنگ آنها دگرگون شده و نيازمند آنند که تعريف جديدي از خود به دست دهند.
بر اين اساس هويت ادبيات پسااستعماري را مي توان از طريق بحث آنها در مورد هويت فرهنگي تشخيص داد. اين ادبيات خواه رمان، شعر، داستان کوتاه يا هر چيز ديگري باشد، ادبياتي است که يکي از بحث هاي اصلي آن يا تغييرات رخ داده يا زير سوال بردن اين تغييرات است.
«حالا چه بايد کرد؟» يکي از پرسش هاي اصلي اين ادبيات به شمار مي آيد. آنچه ذهن خلق کنندگان اين ادبيات را به خود مشغول مي کند، اين است که آيا با تغييرات عمده يي که فرهنگ جامعه تحت استعمار، در دوران استعماري، کرده است راه بازگشتي به فرهنگ بومي وجود دارد؟ به عبارت ديگر ادبيات استعماري تلاش مي کند به پرسش هاي زير پاسخ دهد؛
آيا بايد تلاشي براي بازگرداندن فرهنگ بومي صورت گيرد؟ آيا بايد خود را با فرهنگ «تحميل» شده توسط استعمارگران هماهنگ کرد؟ آيا بايد فرهنگ جديدي را خلق کرد که ترکيبي از هر دو باشد؟ اگر يک رمان در تلاش آن باشد که به يک يا ترکيبي از پرسش هاي فوق پاسخ گويد، مي توان آن را در زمره ادبيات پسااستعماري به شمار آورد. اين امر نيز اهميت دارد که هنگام تشخيص هويت ادبيات پسااستعماري، به اين نکته توجه کنيم که آيا کشوري که تحت استعمار بوده، به استقلال خود دست يافته يا هنوز وابسته به استعمارگران است.
نويسندگان رمان هاي پسااستعماري تلاش مي کنند با گفتمان هاي سنتي استعماري درگير شوند تا شايد بتوانند با خيال پردازي هاي برتري نژادي اروپاييان برخورد کرده و آنها را تغيير دهند.
يکي از نمونه هاي اين ادبيات اخير رمان جين رايز با نام درياي پهناور سارگاسو است که در سال 1966 منتشر شد. رايز تلاش مي کند در اين رمان اثر رمان شارلوت برونته با نام جين اير را خنثي کند. در حقيقت، در رمان جين رايز داستان شناخته شده يي از ديد يک شخصيت معمولي ستم ديده بازگو مي شود. قهرمانان رمان هاي پسااستعماري اغلب در تلاش براي يافتن هويت خودند. در اين تلاش آنها با تضاد و تنشي روبه رو هستند که ميان جهان بومي و قديمي و نيروهاي مهاجمي وجود دارد که با برتري و تفوق خود فرهنگ مسلط و جديد را براي آنها به ارمغان آورده اند.
به عبارتي مي توان گفت ادبيات پسااستعماري از طريق فرآيند بازنويسي، بازخواني و پاسخگويي عمل مي کند و اغلب از ديد کساني نوشته مي شود که قبلاً تحت قوانين استعماري مي زيسته اند. در رمان درياي پهناور سارگاسو، قهرمان داستان نام جديد کسب مي کند و از راه هاي مختلف استثمار مي شود. در برخي از داستان سرايي هاي ضدکشورگشايي يا ضداستعماري اهالي بومي مستعمره نشين به صورت متفاوتي ترسيم مي شوند.
آنها ديگر نه دشمنان کشورهاي استعمارگر بلکه قربانيان آنها به شمار مي آيند. گرچه در چنين حالتي تصويري انساني تر از مردم کشورهاي مستعمره ترسيم مي شود اما اين خطر وجود دارد که استعمارگران با قبول اين فرضيه که مردم مستعمره محکوم به چنين سرنوشتي هستند از مسووليت خود براي بيان اثرات ناهنجاري که استعمار روي اين مردم گذاشته است، مبرا شوند.
به طور کلي مي توان گفت «نظريه پسااستعماري» (اگر اين مفهوم را بپذيريم) پيرامون مفهوم «ديگري» ساخته و پرداخته شده است. اما اين مفهوم پيچيده تر از آن است که بتوان به راحتي از آن گذشت. اين مفهوم شامل نوعي دوگانگي (شباهت و تفاوت) است، و ارزش ها و معاني تعريف شده توسط فرهنگي استعماري خالق هر «ديگري» و هر تفاوتي است که مطرود شناخته مي شود. اين «ديگري» که خود و فرهنگش را «برتر» نيز مي داند، به خود اجازه مي دهد که همه چيز مردم مستعمره، حتي نام سرزمين شان را تعيين و تعريف کند. اروپاييان حتي خالق نام «آفريقا» براي قاره يي شدند که به تسخير خود درآوردند. «نامگذاري جهان يعني درک آن، شناخت آن و داشتن کنترل روي آن.»2 از آنجا که دانش قدرت است و کلمات خواه نوشتاري و خواه گفتاري، ميانجي تغييراتند، کاربرد کلمات مسووليت را زياد مي کند.
اشکرافت، گريفيث و تيفين نظريه پسااستعماري را بحث در مورد «مهاجرت، بردگي، سرکوب، مقاومت، بازنمايي، تفاوت نژاد، جنسيت، مکان و پاسخ به گفتمان هاي اصلي و تاثيرگذار امپراتوري اروپا و… و تجربه هاي بنيادين نوشتاري و گفتاري مي دانند که باعث به وجود آمدن همه اين مفاهيم شده اند.»3 شايد به دليل همين گستره مفاهيم موجود در اين ادبيات باشد که کاربرد آن کار چندان ساده يي نيست و همان طور که در بالا اشاره کردم تعريف دقيق و جهانشمولي از اين مفهوم در دست نداريم.
بنيان و اساس درک مغرب زمين از شرق بر نوعي تمثيل يا قصه رمز مانويت استوار است به اين معنا که اساس جهان روي تضاد و تناقض ميان «خوبي» و «بدي» بنا شده است. اگر مغرب زمين منظم، عقلاني، «مردانه» و خوب است، شرق آشفته و درهم، غيرعقلاني، «زنانه» و بد است. اگر بخواهيم اين فرمول دوقطبي بودن جهان را وارونه کنيم، به سادگي همدست آنها شده و در دام کلي گويي مي افتيم و همه چيز را يا سياه يا سفيد مي بينيم.
بايد اين نکته را در نظر داشت که مردم کشورهاي مستعمره هم از نظر طبيعي و هم از نظر آداب و رسوم و سنت با هم تفاوت هاي فاحشي دارند و به مثابه موجوداتي که در درون فرهنگ زندگي مي کنند هم ساخته و پرداخته مي شوند و هم تغيير مي کنند، بنابراين در عين اينکه در مقايسه با استعمارگران «ديگري» هستند در مقايسه با خود و گذشته خود نيز متفاوتند و نبايد درباره آنها کلي گويي کرده و همه را در يک کاسه ريخت.
در اين صورت در دام کاربرد مفاهيمي مانند «فرهنگ بومي»، «وجدان سياهان» و… خواهيم افتاد. اين کلي گويي ها معمولاً نوعي دلتنگي و حسرت گذشته خوردن است که منبع الهام آن بيشتر در انديشه استعمارگران و نه مردم مستعمره است. اين کلي گويي ها از يک سو در خدمت استعمارگران قرار مي گيرد و به آنها نوعي حس فرهنگي مي دهد و از سوي ديگر مردم کشورهاي مستعمره را سردرگم و متحير مي کند.
مردم کشورهاي مستعمره نسبت به گذشته خود نيز متفاوت مي شوند؛ گذشته يي که گرچه خواهان بازگشت به آنند اما هرگز نمي توانند به آن دست يابند. به عبارت ديگر آنها راهي براي بازگشت مجدد به خانه خود ندارند. همان طور که اشکرافت، گريفيث و تيفين اشاره مي کنند «همه جوامع پسااستعماري هنوز به صورت آشکار يا پنهان تحت سلطه استعمار جديد قرار دارند و مشکل استقلال آنها هنوز حل نشده است.4 پس از پايان ظاهري دوران استعمار برگزيدگان جديد قدرت که اغلب در شکل ديکتاتور ظاهر شده و هنوز هم مي شوند قدرت را در اختيار گرفتند.»
در کتاب تپه مورچگان ساوانا نوشته چينوا اچپي، نويسنده گله مند است که هموطنانش بدتر از دزدانند. «رهبراني که آشکارا گنجينه هاي ما را به غارت بردند کساني که با وقاحت و گستاخي تمام روح ملي ما را آلودند…»5 اشاره او نه به بيگانگان سفيدپوست بلکه به آفريقايياني است که سياست هايشان شبيه سرکوبگران استعماري است. با خروج انگليسيان از آفريقا، جوامع آفريقايي بايد به درون خود نگاه مي کردند تا پس مانده هاي استعماري را پيدا کنند که همچنان به ملت هايشان صدمه مي زد و شايد بايد به دنبال کساني مي گشتند که از منافع آنها در جهاني که ناخواسته به آن پرتاب شده بودند دفاع کنند.
روي سخن نويسنده به همه نيجريه يي ها صرف نظر از طبقه اجتماعي شان است. «شما بايد شکاکيت را در خود تقويت کنيد و هر خرافه يي را که پزشکان و استادان جادوگر به شما مي گويند نپذيريد… زماني که خود را از اين مسائل خلاص کنيد ظرفيت هاي شما براي مشارکت و هدايت اين ملت چهار برابر خواهد شد.»6
بخشي از خطري را که مفهوم پسااستعماري به همراه دارد اين است که مردم مستعمره از مسووليت هاي خود در چنين موقعيتي سر باز مي زنند و ترجيح مي دهند «ديگري» را مقصر نابساماني هاي خود بدانند. آنها اين مساله را به سختي درک مي کنند که تنها خودشان هستند که مي توانند ياور خود باشند.
به عبارت ساده تر آنها دچار ذهنيتي مي شوند که مي توان نام ذهنيت سيستماتيک مقصر شمردن ديگران را بر آن نهاد. قبول مسووليت پيش از هر چيز نيازمند رسيدن به سطحي از آگاهي در مورد وضعيتي است که در آن قرار گرفته اند اما به دليل شرايط استعماري و تماس مستقيم با فرهنگ غرب شرايط کاملاً تغيير کرده و مردم به درون شرايط جديدي پرتاب شده اند که نمي توانند آنها را با ابزارهاي سنتي گذشته درک کنند.
کن سارو ويوا در کتاب خود با عنوان «جنگل گل ها» به داستان مرد جواني اشاره مي کند که زني را به خانه خود مي آورد ولي در خانه متوجه مي شود که او يک مرد است. بيچاره مات و مبهوت مي ماند و وقتي داستان را براي ديگران مي گويد مردم آن را به صورت هاي زير توضيح مي دهند؛ «يکي گفت او جن است. ديگري گفت او پري است و سومي گفت که روح است.»7 متوسل شدن به «خرافات» گذشته براي توضيح حوادث درک شرايط واقعي جديد را بسيار دشوار مي کند و از اين رو نمي توان مسوولانه با آنها برخورد کرد.
چيزهاي زيادي تغيير کرده و بازگشت به شيوه هاي گذشته اگر غيرممکن نباشد بسيار دشوار است. به طور خلاصه مي توان گفت شيوه هاي زندگي «مدرن» بدون آنکه مردم کشورهاي مستعمره نقشي در شکل گيري و توسعه آن داشته باشند دامن آنها را نيز گرفته و آنها نمي توانند از شر آن خلاص شوند.
تا زماني که آنها خود را با شرايط جديد وفق ندهند و به دنبال حل مسائل و مشکلات خود از راه هاي «مدرن» نباشند، مشکلات همچنان ادامه خواهد يافت. سرزنش کردن عوارض پسااستعماري براي بيماري هاي رشد و توسعه، مردم اين کشورها را در زنداني نگه مي دارد که جدا از تحمل کار اجباري، راه فراري نيز ندارند. به عبارت ساده تر نمي توان زمان را به عقب بازگرداند و جلوي خطرات استعمار که اثرات خود را گذاشته و رفته است سدي ايجاد کرد. از اين رو شايد راه چاره در اين باشد که با موضوعات جديدي که براي اين مردم پيش مي آيد در چارچوب «مدرن» برخورد کرده و راه حل «مدرن»ي براي آنها يافت.
نظريه پسااستعماري همچنين پيرامون مفهوم «مقاومت» (به مثابه مخالفت، خرابکاري يا براندازي، و گاهي تقليد) نيز ساخته و پرداخته شده است، اما با اين مشکل روبه روست که مقاومت هميشه مقاومت شونده را در درون ساختار مقاومت کننده ترسيم و تثبيت مي کند. به عبارت ديگر، اين مفهوم مانند شمشيري دولبه است. مفهوم مقاومت همچنين مي تواند دربردارنده ايده هايي مانند آزادي انسان، حقوق، هويت، فردگردايي و… باشد؛ ايده هايي که ممکن است در فرهنگ مردم کشورهاي مستعمره نبوده باشد.
در يک سطح ساده فرهنگ سياسي، مشکلاتي بر سر راه توليد ادبياتي وجود دارد که بتوان از طريق آن هويت از دست رفته مردم کشورهاي مستعمره را بازسازي کرد. توليدکنندگان اين ادبيات چاره يي ندارند جز اينکه در اين مسير از ابزارهايي استفاده کنند که متعلق به کشورهاي استعمارگر است؛ نوشتن، انتشار، تبليغ و توليد کتاب.
براي اين کار آنها نيازمند اقتصاد و سيستم فرهنگي متمرکزي هستند که يا از کشورهاي غربي وارد شده يا در شکلي ترکيبي، مفاهيم بومي را با مفاهيم غربي پيوند زده است به عبارت ساده تر، توليد ادبيات ملي يا فرهنگي، در اکثر موارد، براي مردم بومي مفهومي بيگانه بوده است، زيرا بسياري از آنها يا از سنت ادبي بي بهره بودند يا درکي از ادبيات به معني غربي آن نداشتند.
آنها همچنين، مانند غربيان، به اين نکته پي نبرده بودند (و چه بسا برخي از آنها هنوز هم پي نبرده اند) که مي توان از هنر به عنوان ابزاري براي ساختن هويت فرهنگي بهره برد. حتي آنهايي که چنين ميراثي را (در شکل بومي خود) در اختيار داشتند، پس از مستعمره شدن تغيير کرده و داراي هويتي دوگانه شدند. به طور کلي مي توان گفت مفاهيم «ملي گرايي»، «هويت ملي»، و «هويت فرهنگي» (حداقل به معني مدرن آن) براي مردم بومي کشورهاي مستعمره بيگانه بوده است.
رشد و توسعه فرهنگ هاي دوگانه و احياشده، در کشورهاي مستعمره، رشد و توسعه يي نابرابر و ناهمگون است، و مي تواند مفاهيم «نظم» و «حس عام» را که در زمره مفاهيم کليدي تفکر مغرب زمين مدرن است به چالش کشيده و با آنها مخالفت کنند. مفهوم دوگانگي فرهنگي يکي از مفاهيم کليدي نظريه هاي پسااستعماري است.
اين مفهوم اشاره به ادغام و تلفيق (يا به هم پيوستن و قاطي شدن) علائم و آداب و رسوم فرهنگ هاي کشورهاي استعمارگر و مستعمره دارد. مفهوم ادغام و تلفيق بيانگر شگردها و ترفندهاي متعدد (خوب يا بد)ي است که مردم خود را با ضرورت ها و فرصت هايي که کم و بيش سرکوب کننده و تحميلي است منطبق مي کنند. طبيعي است که فرآيند اين انطباق با فرهنگ بيگانه براساس ساختارهاي فکري آنها صورت مي گيرد.
به عبارت ساده تر، گرچه آنها با ادغام و تلفيق الگوهاي موجود فرهنگي (الگوهاي استعمارگران و خودشان) الگوهاي نسبتاً آشنايي را توليد مي کنند اما اين الگوها متفاوت از الگوهايي است که در دوران پيشااستعماري با آنها سر و کار داشتند. گرچه انطباق و همانندسازي رفتارهاي فرهنگي فرآيندي سرکوب کننده و تا حدودي تحميلي اند، اما مي توان آن را مثبت، بارور و پويا نيز به شمار آورد. علاوه بر اين، مفهوم دوگانگي مفهومي است که مي تواند اين باور نادرست را در ما بشکند که فرهنگ هاي کشورهاي مستعمره (و حتي کشورهاي استعمارگر) فرهنگ هاي يکپارچه و غيرقابل تغييرند.
علاوه بر ادبيات پسااستعماري کشورهاي مستعمره، مي توان به ادبيات پسااستعماري کشورهاي استعمارگر نيز اشاره کرد. به عنوان مثال، زماني که مردمي با ميراث فرهنگ انگليسي به سرزمين هاي جديد رفتند بنيان اسطوره هاي ملي جديدي را بنا نهادند و تلاش کردند ادبيات ملي خود را متفاوت از نفوذ سنت هاي انگليسي تعريف کنند. گرچه خود آنها ميراث انگليسي يا اروپايي داشتند، اما در نهايت سنت هاي ادبي جديدي را پديد آوردند که خود آنها را به مثابه «ديگري» تعريف مي کرد. هر مستعمره يي پديدآورنده ادبياتي شد که گرچه تقليد بود اما با سنت انگليسي تفاوت داشت.
اين سنت هاي جديد ادبي متفاوت و در برخي موارد نقطه مقابل ميراث ادبي کشورهاي استعماگر بودند. اکثر استعمارگران به کشورهايي رفته و در آنجا ساکن شدند که مردمي با فرهنگ ها و ميراث متفاوت را جذب خود کرده و براي زندگي در کنار يکديگر خود را با اسطوره ها، نمادها و سنت هاي متفاوت وفق داده بودند. از اين جهت ادبيات پيشين استعمارگران به ادبيات پسااستعماري تبديل شد. به عبارت ديگر، خود ادبيات انگليسي مستعمره نوشته هاي نويسندگان مستعمره نشين و پسااستعماري شد که با تجربيات استعماري و پيشااستعماري به زبان انگليسي مي نوشتند.
بر اين اساس، يکي از تفاوت هاي چشمگير ميان ادبيات استعمارگران (ادبيات نوشته شده توسط استعمارگران که در کشورهاي مستعمره نوشته مي شود، شيوه نوشتاري آنها را به کار مي برد و براي خوانندگاني در کشورهاي استعمارگر نوشته مي شود) و ادبيات پسااستعماري اين است که ادبيات استعمارگران تلاشي است براي بازسازي، تداوم و همانندسازي سنت اوليه و نوشتن بر اساس معيارهاي اين سنت و ادبيات پسااستعماري اغلب (اما نه به صورتي اجتناب ناپذير) ادبيات «ديگري» و «مقاومت» است که نشات گرفته از تجربه هاي متفاوت در کشورهاي مستعمره است.
بخش عمده ادبيات پسااستعماري عکس العملي است در برابر گفتمان هاي استعماري. اين ادبيات اغلب درگير تحقيق و بررسي موضوعاتي مانند شيوه هاي رهايي از استعمار يا کسب استقلال سياسي و فرهنگي مردماني است که قبلاً تحت انقياد قوانين استعماري بوده اند. اين ادبيات همچنين نگاهي انتقادي به متوني دارد که نژادپرستانه و براي توجيه استعمار نوشته شده اند. از جمله تلاش هاي ادبيات انتقادي پسااستعماري بازخواني و بازبيني مجدد ادبيات کلاسيکي است که در ظهور و شکل گيري استعمار نقش داشته اند.
به عنوان مثال، ادوارد سعيد در رساله شرق شناسي نوشته هاي بالزاک، بودلر، لاترمونت و… را تجزيه و تحليل کرده و تلاش مي کند تاثيري را که اين ادبيات در شکل گيري خيالپردازي هاي اروپاييان در مورد برتري نژادي شان داشته است نشان دهد. شايد، بدون آنکه گزافه گويي کرده باشيم، بتوان گفت رساله شرق شناسي سعيد که در سال 1978 منتشر شد، دريچه جديدي به روي تحقيقات آکادميک گشود.
مفهوم شرق شناسي که تا آن زمان به عنوان شعبه يي از علوم انساني در دانشگاه هاي مغرب زمين شناخته مي شد، تبديل به يک گفتمان شد؛ گفتماني که از درون آن مي توان مفاهيم «گفتمان استعماري»، «نظريه گفتمان استعماري» يا «تجزيه و تحليل گفتمان استعماري» را استنباط کرد. اگر اين نظر فوکو را بپذيريم که گفتمان ها الزام آورند – «گفتمان عبارت است از تفاوت ميان آنچه مي توان در يک دوره معين (طبق قواعد دستوري و منطقي) به صورت درست گفت و آنچه در واقع گفته مي شود»8 – مي توان به اين نتيجه رسيد که آنها هم سازنده و هم محدودکننده هستند. بر اين اساس اگر شرق شناسي سعيد را به مثابه آغازگر و نشان دهنده مرزهاي گفتماني براي تجزيه و تحليل گفتمان استعماري به شمار آوريم، آنگاه مي توان گفت اين نوع ادبيات بيشتر محرک و نه محدودکننده هستند.
سعيد در شرق شناسي بيشتر روي «گفتمان استعماري» تکيه مي کند؛ انواع گفتمان هايي که مغرب زمين توليد کرده و به مثابه نشانه هايي از دانش در مورد فرهنگ ها و کشورهاي پيراموني (به ويژه کشورهايي که تحت کنترل آنهاست) ارائه کرده است.
اما اغلب آنچه پس از انتشار کتاب سعيد در اين مورد منتشر شده است مربوط به ادبياتي است که آن را ادبيات پسااستعماري ناميده اند. گرچه اين امکان وجود دارد که با دقيق تر شدن به اين دو نوع ادبيات، بتوان ميان آنها تمييز قائل شد اما اين نکته را نيز نبايد از نظر دور داشت که اين دو نوع ادبيات اغلب درهم تنيده اند. شايد يکي از دلايلي که کتاب شرق شناسي توانست مشوق تحقيقات بيشتري در مورد «ادبيات استعماري» و «پسااستعماري» شود، اين باشد که توانست با سرسختي تمام، دو قلمرو کاملاً متفاوت را به هم پيوند زند؛ پساساختارگرايي در قالب انديشه هاي فوکو و مارکسيسم غربي در قالب انديشه هاي گرامشي.
به رغم اينکه دنيس پورتر در مقاله خود با عنوان «شرق شناسي و مشکلات آن»9 به اين نتيجه رسيده است که چنين پيوندي امکان پذير نيست و اين دو (پساساختارگرايي فوکو و مارکسيسم گرامشي) ذاتاً تناقض دارند، اما مي توان ارتباط نزديک اين دو را در برخي موارد مشاهده کرد. به عنوان مثال، خلاصي از درک مفهوم جامعه به مثابه اقوامي که در قلمرو يک دولت زندگي مي کنند (گرامشي) و نظريه قدرت در انديشه فوکو که گستره آن را در همه سطوح اجتماع مي بيند.
تنش هاي نظري و سياسي ميان پساساختارگرايي و مارکسيسم خود را در برخي از مناظره هاي معاصر در مورد ادبيات پسااستعماري نيز متجلي کرده است. برخي از پساساختارگرايان مانند رابرت يانگ بر اين عقيده اند که مارکسيسم بخشي از معضل نظريه پسااستعماري است و نزد کساني مانند گاياتري چاکراورتي اسپيواک، مارکسيسم ابزاري حياتي براي درک نظريه پسااستعماري به شمار مي آيد.10
موضوع کتاب شرق شناسي، يعني «شرقي که آفريده غرب است»، موضوع تازه يي نبود. نويسندگان ديگري نيز پيش از سعيد به اين موضوع پرداخته بودند. در سال 1953، ريموند شوواب در کتابي تحت عنوان رنسانس شرق نگاه سختگير و باريک بينانه يي به تجربه اروپا از شرق در قرن نوزدهم دارد. يک دهه پس از آن، انور عبدالمالک مقاله پرسروصدايي با عنوان بحران در شرق شناسي منتشر کرد که تفسيري مارکسيستي از تصور اروپاييان نسبت به شرق است. در سال 1969، وي جي کي يرنان رساله يي تحت عنوان «سروران نوع بشر» منتشر کرد که تاريخي از استعمار اروپايي است.
آنچه شرق شناسي را از ديگر نوشته هاي منتشر شده در اين زمينه متمايز مي کند اين است که سعيد با ياري گرفتن از انديشه هاي متفکراني چون ميشل فوکو و آنتونيو گرامشي آمريت دانش غرب نسبت به شرق، و همچنين قدرتي را که غرب به شرق تحميل کرده است، به چالش مي کشد.
سعيد در اين کتاب نوشته هاي رمان نويسان، شاعران، سياستمداران، زبان شناسان، تاريخ نگاران و مقامات رسمي اروپايي (سفرنامه هاي نويسندگاني مانند شاتوبريان و فلوبر)، نوشته هاي مارکس در روزنامه هاي هند، نوشته هاي سيلوستر دوساکي اولين شرق شناس مدرن، ارنست رنان زبان شناس قرن نوزدهم فرانسه، ماجراجويي هاي ريچارد برتون و تي اي لارنس (مشهور به لارنس عربستان) سخنراني هاي آلفرد بالفور و تلگراف هاي فرمانداران انگليسي در مستعمره مصر، همه را مورد مطالعه و تجزيه و تحليل قرار مي دهد.
سعيد با الهام از انديشه هاي ميشل فوکو مجموعه اين نوشته ها را درباره شرق به عنوان يک گفتمان مورد بررسي قرار مي دهد. به عقيده سعيد، نوشته هاي رنان، فلوبر، لارنس و ديگران باعث به وجود آوردن نظمي آکادميک شده که فرهنگ غرب از طريق آن «شرق» را توليد کرده است. نزد او، آنچه از اين نوشته ها دريافت مي شود «نه تنها درک و فهم اين نکته است که چه چيزي اروپايي نيست بلکه کنترل و به انحصار درآوردن آن چيزي نيز هست که متفاوت به نظر مي رسد.»11
در حالي که فوکو ابزاري براي توصيف ارتباط ميان دانش و قدرت مسلط بر شرق دراختيار سعيد قرار داده بود، مفهوم «تفوق» يا «برتري» گرامشي به سعيد کمک کرد تا چگونگي تاثير برخي ايده ها درباره «شرق» و مستولي شدن آنها بر ديگران را توضيح دهد. به عقيده گرامشي تاثير گسترده يک ايده ويژه نه از طريق استفاده ناخردمندانه قدرت در جوامع ديکتاتوري بلکه از طريق رضايت، يعني توافق ضمني نوشته نشده که اغلب به صورت يک حس عام و متعارف منتقل شده است، کاربرد دارد. نزد سعيد، برتري يا تفوق همان چيزي است که باعث شد شرق شناسي به عنوان يک نيروي خستگي ناپذير فرهنگي و سياسي، براي معرفي کردن فلسطينيان، اعراب و مسلمانان در پوشش خبري رسانه هاي غربي باقي بماند.
نوشته هاي گرامشي علاوه بر برتري و تفوق راهي را براي مفهوم سازي مقوله شرق شناسي در اختيار سعيد قرار مي دهد. به عقيده گرامشي بهترين و موثرترين انتقادات زماني آغاز مي شود که نويسنده اين نکته را درک کند که خود مولد فرآيندهاي تاريخي است؛ فرآيندي که بدون آنکه ضرورتاً هستي و عينيت اش باقي مانده باشد، رد پاي خود را بر جا مي گذارد.12 شايد به همين دليل باشد که شرق شناسي شرح زندگي و هستي خود سعيد است که رد پاهاي بيشماري از سلب مالکيت و تبعيد در آن ديده مي شود.
يکي از رد پاهاي سلب مالکيت تجربه سعيد از جنگ اعراب و اسرائيل در سال 1967 است. سعيد در فيلم مستندي که با عنوان در جست وجوي فلسطين13 ساخت اشاره مي کند شکست اعراب باعث آن شد که حس ملي گرايي او تقويت شود. او در مقاله يي که يک سال پس از اين جنگ نوشت به نکته يي اشاره مي کند که بعدها موضوع اصلي کتاب شرق شناسي او شد.
اگر يک فرد عرب فضايي کافي براي جلب توجه اشغال کند، به عنوان ارزشي منفي تلقي مي شود. به او به عنوان يک مزاحم هستي اسرائيل يا غرب نگاه مي کنند… او را مانعي بر سر راه اسرائيلي مي دانند که در سال 1948 خلق شده است. فلسطين به مثابه صحرايي خالي و بي سکنه تصور شد که آماده شکوفايي است. ساکنان آن کوچ نشينان بي مقداري تلقي شدند که هيچ حقي نسبت به آن سرزمين ندارند و از اين رو نمي توانند فرهنگ ماندگاري داشته باشند.14
از اين رو همان طور که سعيد بعدها اشاره مي کند شرق شناسي «تاريخ فروپاشي فردي و ملي است». هدف از نوشتن آن «رهايي روشنفکران از زنجيرهاي انديشه هايي مانند شرق شناسي است».15
يکي از شاگردان سابق سعيد انتقاد شديدي از کتاب شر ق شناسي کرده و مي نويسد؛ «شرق شناسي فقط به موضوعاتي پرداخته که کمي بيشتر از دروغ ها و شايعات منحط تبليغات کشورهاي عربي است.»16 برنارد لوئيس در پاسخي تند سعيد را متهم به آلوده کردن قلمرو مطالعات شرق کرده و او را «بي پروا»، «خودسر»، «سهل انگار» و «متجاوز» خطاب مي کند. به عقيده لوئيس ادوارد سعيد همراه با ديگر اعراب، مسلمانان و منتقدان مارکسيست مفهوم شرق شناسي را ملوث کرده اند. علاوه بر اين لوئيس تلاش سعيد را به مثابه تلاشي تلقي مي کند که مطالعات شرق شناسي را که با نيتي پاک بي طرفانه بوده است بدنام کرده و يک حوزه آکادميک بي گناه را سياسي کرده است.17
اما به نظر مي رسد اعتراضات تيز و برنده نسبت به انتقادات سعيد بيشتر از آنچه درباره کار و انديشه هاي سعيد باشد آشکارکننده سياسي کاري هاي خود معترضان است. به تعبير تلال اسد، خشم اعتراض کنندگان که در پشت پرده زبان «آکادميک» و «عينيت» پنهان شده بود نشان دهنده نگرش و طرز برخورد همان شرق شناساني است که سعيد آنها را در کتاب خود توصيف کرده است.18
سعيد در پاسخ به اعتراضات لوئيس مي نويسد؛ «ادعانامه يي که لوئيس ارائه داده است يک ادعانامه غيرتاريخي و خودسر سياسي است که در قالب يک بحث آکادميک بيان شده است.بحث لوئيس شيوه يي است براي حفظ و نگهداري سيماهاي کهنه و فرسوده شرق شناسي استعمارگري که از حداقل اعتبار برخوردار است.»19
سعيد در کتاب شرق شناسي ساختماني به نام «شرق شناسي» بنا مي کند که بنيان و اساسش را مفهوم «گفتمان»، آن گونه که فوکو به کار برده است، تشکيل مي دهد. او آشکارا مي گويد «مفهوم شرق شناسي درک نخواهد شد مگر آنکه به صورت يک گفتمان بررسي شود.»20 در واقع بدون درک مفهوم «گفتمان» آن هم به گونه يي که فوکو به کار مي برد، درک مفهوم شرق شناسي، از نظر سعيد، ممکن نخواهد بود. اين به آن معناست که سعيد اين کتاب را براي خوانندگاني نوشته که تا حدودي با مفهوم گفتمان از نوع فوکويي آن آشنايي دارند.
سعيد با کاربرد مفهوم «شرق شناسي» به عنوان يک گفتمان، سه معني را به دست مي دهد که کاملاً به يکديگر وابسته اند.
1- نظم آکادميک؛ يکي از ويژگي هاي مورد قبول براي «شرق شناسي» ويژگي آکادميک آن است، و به راستي اين ويژگي هنوز به صورت مهر تاييدي بر بسياري از موسسات آکادميک خدمت مي کند. اين ويژگي شامل همه کساني مي شود که درباره شرق نوشته، تدريس يا تحقيق مي کنند. اين مساله در مورد انسان شناسان، جامعه شناسان، تاريخ نگاران و زبان شناسان نيز صادق است. کار آنها هر چه باشد (چه يک تحقيق ويژه يا يک تحقيق کلي نگر درباره شرق) شرق شناس به شمار مي آيند، و هر آنچه مي گويند يا عمل مي کنند شرق شناسي است.
2- نوعي تفکر که پايه اش بر تمايز «شرق» و «غرب» از نظر هستي شناختي و معرفت شناختي گذاشته شده است. به عقيده سعيد شرق شناسي شيوه تفکري است که اساس آن تمايزي است که هم از نظر هستي شناختي و هم از نظر معرفت شناختي ميان «شرق» و بيشتر اوقات «غرب» قائل است. از اين رو تعداد زيادي از نويسندگان (شاعر، رمان نويس، فيلسوف، نظريه پرداز سياسي، اقتصاددان و کارگزاران حکومتي) تمايز اساسي ميان شرق و غرب را به عنوان نقطه آغازي براي توضيح ويژگي هاي «شرق»، مردمش، رسومش، تفکرش، سرنوشتش و… پذيرفته اند.
3- نهادهاي رسمي و ثبت شده که با شرق سر و کار دارد.21
ارزيابي و انتقادهاي سعيد از يکسري باور درباره «شرق شناسي» شکل دهنده زمينه مهمي براي مطالعات پسااستعماري است. کارهاي سعيد تاکيد بر نادرستي فرضيه ها و پارادايم هاي متعددي دارد که در سطوح فردي، آکادميک و سياسي مورد قبول واقع شده است. مفهوم «شرق» در انديشه سعيد دلالت بر يک سيستم ارائه و معرفي دارد که چارچوب آن را نيروهاي سياسي ساخته و از آن طريق «شرق» را در آموزش هاي غربي، آگاهي غربي و امپراتوري غربي وارد کرده اند. نزد سعيد هستي «شرق» تصوري از يک «ديگري» بيگانه و عقب افتاده در برابر غرب پيشرفته است.به عقيده سعيد فرانسويان، انگليسيان، و از آنها کمتر، آلماني ها، روس ها، اسپانيايي ها، پرتغالي ها، ايتاليايي ها و سوئيسي ها در شکل دادن آن چيزي که او آن را «شرق شناسي» مي نامد نقش مهم دارند. «شرق شناسي» شيوه درک شرق بر اساس مکان ويژه شرق در تجربيات اروپاي غربي است.
شرق فقط همسايه ديوار به ديوار غرب نيست، بلکه بزرگ ترين، ثروتمندترين و قديمي ترين مستعمره غرب است. شرق منبع تمدن ها و زبان ها است؛ شرق مدافع فرهنگي و يکي از عميق ترين و بازگرداننده ترين تصورات از «ديگري» براي غرب است. علاوه بر اين شرق کمک بزرگي است به تعريف اروپا (يا غرب) به عنوان تصور، ايده، شخصيت و تجربه مغاير با غرب. اما هيچ يک از اين شرق ها هنوز قابل تصور نيست. شرق يک بخش کامل کننده تمدن مادي و فرهنگ اروپايي است و شرق شناسي بازگوکننده و ارائه دهنده آن بخش
– چه از نظر فرهنگي و چه از نظر ايدئولوژي، به مثابه شيوه يي از گفتمان، با حمايت از سازمان ها، تعبيرات، آموزه ها، واژگان، پژوهش ها و حتي ديوانسالاري و شيوه هاي استعماري – است.
به طور خلاصه «شرق شناسي» از ديد سعيد عبارت است از شيوه يي غربي براي تسلط بر شرق، تجديد ساختار آن و استمرار آمريت غرب. نزد سعيد حاصل اين «شرق شناسي» غربي، ناديده گرفتن واقعيت شرق و مردم آن است. اين گونه «شرق شناسي»، پدرسالارانه،
خود- مرکز- بينانه، نژادپرستانه و امپرياليستي است. در اين کتاب با استفاده از همين مفهوم، تسلط انگليس و فرانسه، و بعد از جنگ دوم تسلط ايالات متحده امريکا بر شرق توضيح داده شده است. سعيد با بررسي نوشته هاي ارنست رنان، ديزرائيلي، گيب، بالفور، فلوبر، ريچارد برتون و لرد مکالي از عهده اين کار به خوبي برآمده است. به نظر سعيد «شرق شناسي» غربيان کلي گويي هايي در مورد تفکر «شرق» است که در آنها «شرق منفعل» در برابر «غرب عقلگرا» قرار مي گيرد.
بحث در مورد رابطه هاي قدرت مهم ترين بخش اين رساله را تشکيل مي دهد. بررسي همين ارتباطات است که سعيد را به اين نتيجه مي رساند که غرب قدرتمند است و شرق ضعيف. به نظر او «شرق شناسي» آکادميک غربي قسمتي از قدرت او را تشکيل داده و به همين دليل جنبه استثماري دارد. در واقع همين «شرق شناسي» آکادميک غربي است که خالق مفاهيم «شرق» و «شرقيان» است.
ديگر از بحث هاي عمده سعيد که آن را در صفحه 260 کتاب خود خلاصه کرده اين است؛ «با توجه به رابطه خاص با مسيحيت و دين يهود، اسلام براي هميشه به عنوان سرچشمه جسارتي فرهنگي در انديشه يک شرق شناس باقي مانده، که طبيعتاً اين ترس را نيز به همراه داشته که تمدن اسلامي از آغاز (تا عصر حاضر) به شکلي به مخالفت خود با مسيحيت غربي ادامه داده است.» سعيد ويژگي شرق شناسي غربي را به صورت «تفاوت پابرجا و قلع و قمع ناشدني ميان برتري مغرب زمين و حقارت شرق» تعريف مي کند.22
آنچه سعيد را نگران کرده اين است که دامنه اين شرق شناسي «نژادپرستانه» و «امپرياليستي» به خود شرق نيز کشيده شده است. کتاب ها، روزنامه ها، مجلات و همه نوشته هاي روشنفکران شرقي، خصوصاً اعراب، نيز آکنده از افسانه هاي شرق شناسان غربي است.
گرچه بيش از 30 سال از اولين چاپ اين کتاب مي گذرد، اما مسائل مطرح شده در آن هنوز مي تواند اتفاقاتي را که در خاورميانه رخ مي دهد توضيح دهد. به عبارت ساده تر شرق شناسي کتاب پرسروصدايي است که به پويايي تاريخ معاصر، خصوصاً تاريخ معاصر خاورميانه، گره خورده است.
اين کتاب با توصيف جنگ داخلي لبنان آغاز مي شود؛ جنگي که در سال 1990 پايان يافت، اما خشونت در خاورميانه تا همين امروز ادامه دارد. سعيد در مقاله کوچکي که در آگوست سال 2003 در روزنامه گاردين به چاپ رسيد، اشاره مي کند ادامه چنين خشونتي ثمره عدم شناخت و درک درست امريکاييان از خاورميانه، اعراب و اسلام است.
آنچه رهبران امريکا و خدمه روشنفکرشان قادر به درک آن نيستند اين است که تاريخ را نمي توان مانند نوشته هاي روي تخته سياه پاک کرد و آينده خود را روي آن نوشت، و ديگران را مجبور به پيروي از آن کرد.23 سعيد در اين مقاله تمايزي قائل مي شود ميان دانش درباره مردمان و زمان هاي ديگر که ثمره اش درک، غمخواري و همدردي، مطالعه دقيق و تجزيه و تحليل آنها براي خود آنها است، و دانشي که هدفش اثبات و تحميل خود است.
به عقيده سعيد يکي از فاجعه هاي تاريخ روشنفکري اين است که گروه کوچک غيرمنتخبي از مقامات رسمي امريکا آغازگر جنگي امپرياليستي عليه ديکتاتور يک کشور جهان سوم هستند که اساس و بنيان اين جنگ را ايدئولوژي تشکيل مي دهد. مشاوران اين گروه کوچک نامنتخب، «شرق شناساني» مانند برنارد لوئيس و فواد عجمي، يعني همان «شرق شناساني» هستند که سعيد در کتاب خود به آنها مي تازد. ثمره اين مشاوره ها خشونت بي حد و اندازه يي است که امروزه در خاورميانه شاهد آن هستيم.24
اهميت رساله شرق شناسي نه در شهرت جهاني آن بلکه در روشي است که در آن به کار گرفته شده است. پس از انتشار اين کتاب، دانش پژوهان علوم انساني و علوم اجتماعي ديگر نتوانستند تفاوت ها و سياست هاي اعمال شده در تحقيقات خود را ناديده بگيرند. از آن پس دانش پژوهان رشته هاي تاريخ هنر، انسان شناسي، تاريخ، علوم سياسي، جامعه شناسي، فلسفه و ادبيات، همه و همه مجبور شدند ديدگاه هاي فرهنگي را در تحقيقات خود به کار گيرند.
پي نوشت ها؛————————
1- Colonial Discourse and Post – Colonial, Theory: A Reader, edited and introduction by Patrick Williams and Laura Chrisman, Colombia University Press, New York, 1994, p. 4.
2- Ashcroft, Bill; Griffiths, Gareth and Tiffin, Helen (eds.)The Post Colonial Study Reader, London: Routledege. 1995, p. 283.
3- Ibid., p.2.
4- Ibid.,
5- Achebe, Chinua. Anthills of the Savannah, New York: Doubleday, 1987, p. 39.
6- Ibid., p. 148.
7- Soro – Wiwa, Ken. A Forest of Flowers: Short, Essex, England: Longham, 1995, p. 73.
8- M. Foucault, Politics and the Study of Discourse زIdeology and Consciousness, No. 3 (1978) p. 18.
9- Porter, Dennis, Orientalism and its Problem , in Colonial Discourse and Post – Colonial Theory, op. cit., pp. 150-161.
10- Colonial Discourse and Post – Colonial Theory, op. cit., p. 6.
11- Edward W. Said, Orientalism
(New York: Vantage, 1979) p. 12.
12- Antonio Gramsci, The Prison Notebooks: Selections, trans. And ed Quintin Hoare and Geoffrey Nowell Smith (New York: International Publisher, 1971, p. 24.
13- In search of Palestine, narrated and written by Edward Said (London: British Broadcasting Company, 1998)
14- Edward Said, The Arab Portrayed, The Arab Israeli Confrontation of June 1967: An Arab Perspective, ed Ibrahim Abu – Lughod (Evanston, III.: Northwestern University Press, 1970), p. 5.
15- Afterwords,Orientalism, op. cit., p. 337
16- Leon Wieseltier, The New Republic (April 7, 1979)29
17- Bernard Lewis, The Question of Orientalism, The New York Review of Books (June 24, 1982) pp. 49-55
18- Talal Asad, English Historical Review 95(376) 468.
19- Edward Said, Orientalism: An Exchange,س The New York Review of Books 12:44. Cf. Said, Afterwords, .Orientalism, 341-45(August 1982)
20- E. Said, Orientalism. Op. cit., p. 3
21- Ibid., p. 2-4.
22- E. Said, Orientalism, Vintage Book, New York, 1979, p. 42.
23- E.said., A Window on the World, The Gardian, August 2, 2003.
24- همان.