ترجمه و انسان شناسی
نویسنده : ناصر فکوهی
هر چند ترجمه در میان اشکال ارتباط و تبادل اندیشه میان انسان ها یکی از قدیمی ترین آنهاست, اما چه در مقایسه با زبان ملفوظ گسترده که عمر آن به ۵۰ تا ۲۵۰ هزار سال پیش میرسد و چه در مقایسه با زیان در عام ترین معنای آن یعنی زبان ملفوظ محدود و زبان کالبدی که عمر آن لااقل به دوران «انسان های ماهر» هومو هابیلیس یعنی حدود چهار میلیون سال پیش می رسد, باید آن را سازکاری بسیار متاخر دانست
هر چند ترجمه در میان اشکال ارتباط و تبادل اندیشه میان انسان ها یکی از قدیمی ترین آنهاست، اما چه در مقایسه با زبان ملفوظ گسترده که عمر آن به ۵۰ تا ۲۵۰ هزار سال پیش میرسد و چه در مقایسه با زیان در عام ترین معنای آن ( یعنی زبان ملفوظ محدود و زبان کالبدی) که عمر آن لااقل به دوران «انسان های ماهر»(هومو هابیلیس) یعنی حدود چهار میلیون سال پیش می رسد، باید آن را سازکاری بسیار متاخر دانست، زیرا نخستین نشانه های آن را صرفا در مصر باستان (سنگ قبرهای شاهزادگان مترجم، هزاره سوم پیش از میلاد ) و در یونان باستان و ایران باستان ( قرون پنجم تا شروع دوره میلادی) به ویژه در فرایند گذار یونان به رومی و دخالت بزرگانی چون سیسرون که اصرار بر رومی کردن هز چه سریعتر و هر چه دقیق تر منابع داشتند و در این کار آنها و به خصوص بعدها در جمهوری روم، بیشتر از تمایلی ادبی نوعی نمایلی سیاسی دیده می شد، ما با پیشینه ای بسیار کوتاه روبرو هستیم.
با این وصف روشن است که این «تمایل به گذار از یک زبان به زبان دیگر» ( آنگونه که از ریشه واژه traduction- translation یعنی traducere ) بر می آید، با شتابی فزاینده و تصاعدی هر اندازه تمدن های انسانی وارد روابط قدرت بیشتری با یکدیگر شده اند و هر اندازه زبان، دقیقا به همین دلیل ، بیشتر از آنکه عاملی برای «ارتباط» و «رد و بدل کردن پیام» باشد یا بماند، به عاملی برای «اندیشه» بدل شده ، خود را برای گروهی در برابر گروهی دیگر به یک ضرورت در برابر یک امتناع نیز تبدیل کرده است. و هر چند در نظریه های ترجمه، ما هموراه با رویکردی دوگرا و تقابلی میان برای مثال متن مبداء و متن مقصد، ترجمه معنایی یا ترجمه شکلی و غیره سروکار داشته ایم، موضوع با شروع دولت های ملی و به ویژه از قرن بیستم به صورتی کاملا متفاوت خود را به نمایش گذاشته است.
در قرون نخستین میلادی بحث «کلمه به کلمه» ترجمه کردن بیشتر از سر احترام گذاشتن و یا ترسی بود که اصولا در«مجاز بودن» به ترجمه متون مقدس وجود داشت ( همان ترسی که در اسلام نیز به گفته آذرتاش آذرنوش تا چندین قرن مانع از ترجمه حتی لغت به لغت قآن به فارسی شد). اما در اواخر همین قرون وسطا ما با اندیشمندان چون جفری چاسر (Geoffrey Chaucer) سروکار داشتیم که اصولا ترجمه هایی را که انجام می دادند با آثار اصلی خود تفکیک خود نمی کردند و جزئی از آثار خود قرارشان می دادند. این اندیشه نیز هم پیشینه ای کهن داشت زیرا شعار سیسرون آن بود که :« ترجمه[باید] معنا به معنا (باشد]و نه واژه به واژه» و قرنها بعد والتر بنیامین در نوشته تاثیر گذار خود «وظیفه مترجم» ، ترجمه را فرایندی از دگردیسی زبان مفصد با دخالت زبان مبدا می دانست.
بنابراین می بینیم که ترجمه به مثابه روندی تقریبا همیشه حاضر در زندگی انسان ها نمی توانست نظریه های بی نهایتی را به همراه خود نیاور نظریاتی که امروز گرایش های متعددی از آنها را از مکاب زبان شناسی صوری گرای حلقه وین تا جرج اشتیرنر(George Steirner) ( «پس از بابل»)، هنری مشونیک(Henri Meschonnic)(«برای شاعرانه دو»)، لوئی کلی(Louis Kelly) («مترجم واقعی»)، پیتر نیومارک(Peter Newmark)(«رویکرهای ترجمه»)، آنتوان برمن(dAntoine Berman)(«آزمون بیگانه») و دیگران تداوم آنها را مشاهده کرد. با این وصف رویکرد انسان شناسی به ترجمه، رویکردی فرارتر از نگاه به زبان مبدا و مقصد بلکه بیشتر متمرکز بر خود فرایند است و اصولا پاسخ دادن به این پرسش که آیا چیزی به نام ترجمه امکان پذیر است یا نه؟ پرسش اساسی دیگری که انسان شناسی قصد پاسخ دادن آن را دارد به این امر باز می گردد که در شرایط کنونی جهانی و شبکه ای شدن روابط میان انسان ها جای ترجمه و مترجم کجاست؟ در نوشته حاضر تلاش شده است نخستین عناصر پاسخ به این پرسش ها که نخستین آنها را باید پرسشی بیشتر فرهنگی و دومین آنها را پرسشی بیشتر سیاسی به حساب آورد ، عرضه کنیم. روشن است که این پاسخ ها با توجه به حجم محدود و شکل این مقاله که بیشتر یک شکل مقدماتی است بیان شده و قصد تشریح کامل موضوع که نیاز به فضا و زمان دیگری دارد، در اینجا نبوده است.
پرسش نخست را به ساده ترین شکل می توان اینگونه مطرح کرد: آیا اصولا می توان متنی را ترجمه کرد؟ این سئوال «بدیهی» همچون اکثر چیزهای دیگری که «بدیهی» فرض می شوند، «بدیهی» نیست. زیرا می توان به دنبال آن زنجیره ای از پرسش های دیگر و بی پایان را مطرح کرد ، برای نمونه: منظور از متن چیست؟ آیا متن را می توان جدا از چارچوب های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و دوران تاریخی و زمانی اش به حساب آورد؟ شخصیت نویسنده ای که متنی را نوشته است در کجا لحاظ می شود و همان شرایطی که برای آفرینش متن مطرح بوده در باز گرداندن آن به زبانی دیگر چه نقشی خواهند داشت؟ چرا اصولا متنی باید ترجمه شود و یا نشود؟ رابطه متن به مثابه بخش کوچکی از زبان درمعنای عام آن با زبان کل، از جمله زبان کالبدی که در فرایند آفرینش متن اصلی بی شک تاثیر گذار بوده است، چگونه در زبان مقصد ب وثوع پیوسته است و چگونه در زبان مبداء تکرار پذیر است و آیا اصولا باید به دنبال این تکرار پذیری رفت؟ … می بینیم که پزسش ها را می توان تا بی نهایت ادامه داد و در نهایت زنجیره این پرسش ها نوعی سیر عبث را می سازد که نتیجه منطقی آن می تواند این باشد که « ترجمه ناممکن است» و یا اینکه «ترجمه همیشه یک امر نسبی و دلبخواهی است» و بسیاری گزاره های دیگر. اما اگر تلاش کنیم به شکل سیستماتیک تری موضوع را ببینیم، نخست از این امر حرکت می کنیم که «متن» شکلی از بیان در بخشی از یک زبان خاص است که در شبکه بی پایانی از روابط اجتماعی، فرهنگی، قتصادی، سیاسی و … قرار گرفته و دائما با آنها در حال تبادل است: زبان زنده است و متن نیز. و زبان نوعی از حیات است که به موجود زنده نه فقط امکان تبادل ارتباطی بلکه امکان دریافت، ثبت و ذخیره اطلاعات و سپس باز ساختن و ترکیب و تحلیل و تصمیم گیری های کنشی بر اساس این اطلاعات را می دهد. به همین جهات است که از خلال بک زبان با تکیه بر نظریه انسان شناختی معروف ورف ساپیر می توان یک فرهنگ را در ابعاد و نقاط مختلفش بازسازی کرد.
با حرکت از این رویکرد ما نه فقط زبان های مختلفی داریم که در حوزه های جغرافیایی تاریخی و در خانواده های زبان شناختی ( آوایی دستور زبانی) تعریف شده اند، بلکه درون هر زبان نیز به تعداد گروه هایی که آن زبان را به هر شکل به کار می برند، تولید کننده یا مصرف کننده آن هستند، و یا حتی شاید بتوان گفت به تعداد هر یک از کنشگران «نمونه زبانی» داریم. نتیجه ای منطق می تواند ما را به یک گزاره ظاهرا«هذیان وار» بکشاند: انسان ها با یکدیگر هم زبان نیستند، بلکه سعی می کنند خود را با یکدیگر همزبان نشان دهند. بیائیم به مثابه یک فرض این گزاره را جدی تر بگیریم بر اساس نظریه جامعه شناختی گافمنی «صحنه پردازی اجتماعی» تحلیلش کنیم: به دلیل تفکیک دستگاه های حسی تولید کننده بازنمودهای معنایی، انسان ها نمی توانند ذهنیت های کاملا شبیه به یکدیگر داشته باشند اما به دلیل نیاز به جامعه بودگی(socialbility) به ویژه در دوران معاصر ( یعنی لزوم زندگی کردن با هم و فهمیدن زبان یکدیگر تا دستگاه سازمان یافته اجتماعی بتواند حرکت کند) انسان ها «تظاهر» به فهمیدن یکدیگر می کنند . با این وصف این تظاهر در فرایندهای اجتماعی کردن هنجارها، ارزش ها و مفاهیم با درونی شدنشان در انسان ها به صورت کلیشه هایی تصنعی ( یعنی ابداع شده) در می آیند که در ذهنیت انسان ها مقولاتی «طبیعی» قلمداد شده و به صورت ناخود آگاه عمل می کنند. این همان چیزی است که بوردیو بدان فرایند «طبیعی شدن فرهنگ» نام داده است. بدین ترتیب انسان هایی که با یکدگیر روبرو می شوند ، در «نمایش» ی وارد می شوند که سناریوهای ذهنی در آن ، از پیش تقش ها و دیالوگ ها را تعیین کرده اند و زبان در اینجا به مثابه نه یک عامل «روشن کننده ذهن» بلکه به مقابه یک عمل تضمین کننده «کنش» و بازتولید آن به شکل مطلوب از لحاظ قدرت اجتماعی، وارد عمل می شود.
در این رویکرد، وظیفه ترجمه بازگرداندن یک متن در یک سیستم جامه بودگی تعریف شده، به متن دیگری، در یک سیستم جامعه بودی دیگر است، به گونه ای که یا جامعه مبدا یا جامعه مقصد و یا هر دو آنها به صورت جمعی و یا در برخی از گروه های اجتماعی شان بدان تمایل داشته باشند. مترجم در اینجا نقش این انتقال دهنده را بازی می کند و او نیز از مقولاتی خودکاری برای این کار استفاده می کند که هدف نهایی آنها نه وفادار ماندن به «متن» بلکه وفادار ماندن به اصل جامعه بودگی و تاثیری است که از آن در دو نظام خواسته می شود. با این نگاه مساله ترجمه دیگر نه وفاداری شکلی یا معنایی به متن اولیه بلکه وفاداری «ناخودآگاه» به نظام تبدیل مقولات اجتماعی است. در اینجا می توان ادعا کرد که ترجمه نه تنها ممکن است بلکه ضرورت دارد تا دو سیستم اجتماعی بتوانند با یکدیگر همچون دو ارگانیسم حیاتی وارد تبادل شوند و این کاری است که نه فقط میان دو زبانن ملی بلکه میان دو گروه ، دو جنسیت، دو جماعت و حتی در نهایت میان دو آدم به طور حودکار و دائم انجام می گیرد، بدون انکه آنها لزوما به این امر آگاهی داشته باشند. آنچه برای آنها ضرورت دارد آن است که این کار را انجام بدهند تا یکدیگر را «بفهمند» یعنی به عبارت دیگر نظام های کالبدی خود را با یکدیگر ( البته در روابطی که همواره در روابط قدرت تعریف و بازتعریف می شوند، باقی می مانند) منطبق کنند با این هدف که جامعه بودگی امکان پذیر شود. در این حالت ترجمه در معنای متعارف آن تداومی از همین سیستم است که طبعا فناوری و گرایش ها و سلیقه هایی نیز بدان افزوده می شود. ولی با همین رویکرد می توان بر عدم امکان ترجمه نیز تاکید کرد، زیرا آنچه در یک زبان بازسازی می شود به هیچ وجه نمی تواند آنچیزی باشد که در زبانی دیگر ساخته شده است، چه در غیر این صورت باید ادعا کرد که دوجامعه یا دو گروه با یکدیگر یکی هستند و این طبعا یک تناقض است.
برای خروج از این بن بست به گمان ما بهترین راه آن است که ترجمه را نه یک «انتقال» بلکه یک بازآفرینی ، نظیر آنچه در موسیقی «اجرا» نامیده می شود، بنامیم. مترجم در واقع، با اجرای یک متن از زبانی به زبان دیگر آن متن را بار دیگر در زبان خود می آفریند و در این معنا متن ترجمه شده بیشتر به مترجم تعلق دارد تا به نویسنده آن.
اما این یکی از دو جنبه ای بود که انسان شناسی ، در میان جنبه های بسیار دیگر، بدان پرداخته است. بعد دوم به سطحی کلان تر باز می گردد به آنچه زبان شناس و استاد کلژ دو فرانس کلود هاژس (Calude Hages)به نوعی به آن نام «جنگ زبان ها» را داده ست. تحقیقات انسان شناسی نشان می دهند که در طول چند هزار سال اخیر یعنی دقیقا از زمان ظهور تخستین تمدن ها، فرایندهای انسانی، جنگی واقعی را میان زبان ها به وجود آورده اند، به گونه ای که زبان مسلط توانسته است در آن واحد سلطه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی خود را نیز بر کرسی نشاند. نگاهی به تاریخ حتی نزدیک به ما از امپراتوری روم و زبان لاتین تا سلطه کنونی آنگلوساکسون و زبان انگلیسی، این امر را به خوبی نشان می دهد. به وجود آمدن زبان های میانجی(lingua franca) دو بعد مثبت و منفی دارند: بعد مثبت بدین معنی که امکان ارتباط میان فرهنگ ها و دانش های انسانی را به شدت افزایش می دهند، اما در بعد منفی آنکه فرایندی تقلیل گرا هستند که زبان های حاشیه ای را به سود زبان های مرکزی از میان می برند. در طول چند هزار سال اخیر انسانیت از بیش از ده هزار زبان به کمتر از ۵ هزار زبان رسیده و بنا بر پیش بینی ها ی موجود در کمتر از صد سال آینده بیش از ۸۰ درصد این زبان ها نیز نابود خواهند شد. این نوعی زبان کشی (glottocide) گسترده است که نباید ضایعات و تخریب آن را کمتر از نسل کشی ها(genocide) و قوم کشی ها(ethniocide) های معاصر دانست. به ویژه آنکه تاثیر زبان کشی ها بر شکل گیری ساختار اندیشه نیز کاملا گویاست.
اگر نگاهی به آفرینش آنچه می توان تولید ادبی در معنای عام کلمه شامل ادبیات و علوم، بیاندازیم، می بینیم که زبان های میانجی بیشتر از آنکه سبب گسترش تبادل فرهنگی شوند، سبب گسترش حوزه نفوذ زبان های مرکزی شده اند : امروز بیش از ۸۰ درصد از کتاب ای حوزه علوم اجتماعی در جهان نه فقط به چند زبان محدود ( انگلیسی، فرانسوی) منتشر می شوند، بلکه به وسیله نویسندگانی که زبان های مادری شان همین زبان هاست تولید می شود. این را نمی توان در حوزه ادبیات گفت اما بی شک در آنجا نیز ما فاصله بسیار زیادی با این نسبت ها نداریم، تنها شاید تعداد زبان های مرکزی افزایش بیابند، و حوزه نفوذ زبان های محلی اندکی بیشتر شود، اما باز واقعیت در آن است که زبان خود را به مثابه یک ابزار اصلی قدرت برای ایجاد سلط فکری حفظ می کند: هر قدرتی زبان را در دست داشته باشد، اوست که حاکم است، زیرا همه چیز بر اساس زبان شکل می گیرد. آنچه بسیاری از تحلی گران از آن با نام «فرار مغزها» یاد می کنند و از آن واهمه دارند و آن را بیشتر در فرایندی از مهاجرت های جغرافیایی می بینند، متاسفانه به شکلی گسترده تر و فاجعه بارتر به مثابه «فرار از زبان» ها اتفاق می افتد. زبان های حاشیه ای به سوی زبان های مرکزی می گریزند، زیرا در این زبان ها می توانند به امتیازات، به شهرت و به موقعیت هایی از قدرت مادی و معنوی برسند که هرگز نمی توانستند در زبان مادری خود به آنها دست بیابند.
برخی ممکن است بر این سخن ایراد بیرند که همورار چنین بوده است در دورانی نیز زبان میانجی یونانی، سپس لاتین و عربی بود. در این، جای شکی نیست اما نباید فراموش کنیم که در آن دوران منابع قدرتمندی برای حفظ زبان های حاشیه ای همچون منابع اسطوره ای و ادبی و روابط و گره های و پیوندایی عمیق میان این منابع و مردم وجود داشتند که امروز در حال نابودی اند . افزون بر این در آن زمان «سواد» و توانایی خواندن به این حد افزایش نیافته و مورد استفاده نبود ولی فرایندهای شفاهی از خلال سازوکارهای بی شمار پیودهای فرهنگی را با منابع تولید و بازتولید می کردند و جوامع مثل امروز تا به این حد با متن و زبان مکتوب در نیامیخته بودند. خطری که امروز زبان های حاشیه ای را تهدید می کند خطری واقعی است، زیرا مرگ زبان به معنی مرگ فرهنگ و روح انسان هاست.
بنابراین در این میدان قدرت که بدین گونه ترسیم شد، همگان نمی توانند نظر یکسانی نسبت به ترجمه به مثابه ابزار گذار از یکی زبان به زبان دیگر داشته باشند. به گمان ما رویکردها امروز در دو حوزه متمرکز است نخست کسانی که اهمیت کمی به ترجمه می دهند و هر چه بیشتر یا استفاده از زبان های مینجی و یا حداکثر استفاده از ترجمه «خودکار» را به مثابه یک راه حل مطرح می کنند ، در حالی که مطالعات شناختی(cognitive sciences) به ما نشان می دهند که هنوز در ابتدای فرایندهای درک و گره گشایی حتی از ساده ترین فرایندهای تحلیلی مغز نیز نیسیتم تا چه رسد به درک فرایندی چون ترجمه که یکی از پیچیده ترین این فرایندها است. اما همین کسان که بر کم اهمیت بودن ترجمه انگشت می گذارند بر عکس اصرار زیادی به نوشتن در زبان های میانجی بین المللی نیز دارند تا «جهانی» شدن ما تضمین شود، غافل از آنکه این جهانی شدن به برکت نوشتن به زبانی که اشرافی بر آن نداریم و نمی توانیم داشته باشیم چون یک زبان «بیگانه» است به دست نمی آید. آنچه بر عکس به نظر ما می رسد، جدا کردن نویسندگان از مترجمان و تلاش برای پای فشاری بر ابزار ترجمه به مثابه ابزاری اساسی نه فقط در انتقال یک زبان به زبانی دیگر بلکه مبادله فرهنگی و افزودن بر غنای زبان مقصد است. اما در کنار آن نیاز به نوشتن به زبان مادری و جلوگیری از روندی که در جهان برای تقلیل زبان های پیرامونی به زبان های مرکزی وجود دارد، نیز نباید فراموش شود. روندی که در سطح یک زبان واحد نیز می توان مشاهده کرد: تمایلی که در جهان برای نوشتن صرفا به انگلیسی وجود دارد، در سطح زبان های ملی می تواند به تمایل به نوشتن صرفا در زبان ملی تبلور یابد که هیچ یک از این دو به خودی خود و بدون یک استراتژی مشخص قابل دفاع نیست. در عین حال چنین استراتژی باید وجود داشته باشد به این معنی که زبان میانجی ملی برای مطرح شدن و مطرح بودن در سطح بین المللی باید بتواند مخاطبان و کنشگران زیادی را از جمله از زبان های فرو ملی ( محلی) درون خود داشته باشد و برای تغذیه زبان ملی میانجی نیاز به استفاده از غنای زبان های محلی ای وجود دارد که برای حقظ آنها باید به آنها نوشت و خواند و ترجمه کرد.
کوتاه سخن آنکه انسان شناسی بیشتر بر آن پای می فشارد که ترجمه در جهان فردا بتواند به ما ابزاری اساسی بدهد تا از فرایند نابودی زبان ها و فرهنگ های انسانی جلوگیری کنیم و یا لااقل این فرایند را کند تر کنیم. هم از این روست که به گمان ما دفاع از ترجمه، دفاع از تمامیتی ملی در سطح زبانی است و زیر سئوال بردن ترجمه، کمک کردن به کاهش مبادلات فرهنگی، شکننده تر کردن هر چه بیشتر انسجام ملی در سطح زبانی و در نتیجه یاری رساندن به فرایند «گریز زبانی» که قربانی اصلی آن فرهنگ های پیرامونی هستند. حتی همین منطق «مرکزی» و «پیرامونی» نیز نیاز به تغییر دارد، اما چنین تغییری میسر نمی شود مگر آنکه بتوان یک استراتژی فرهنگی منسجم و حساب شده داشت که در آن واحد بتواند هم به ما کمک کند در رقابت جهانی میان زبان ها سری میان سرها در بیاوریم و هم به ما امکان دهد توانایی های ترجمه و نوشتارخود را به مثابه توانایی های اساسی اندیشیدن از دست نداده و به صورتی فعال و زنده با جهان ارتباط داشته باشیم.