گاو نه من شیرده یعنی چه
ضرب المثل گاو نه من شیر ده به چه معناست
شخصی گاوی داشت که هر بار شیرش را میدوشید، نُه من شیر میداد، ولی هنوز ظرف شیر در دست آن شخص بود که گاو لگد میزد و ظرف پر از شیر را روی زمین میریخت.
همچنین بخوانید : فواید باد معده در درمان بیماری ها / افزایش حافظه
حکایت گاو نه من شیرده
آیا می دونید وقتی میگن گاو نه من شیر یعنی چی؟
اول باید اون رو درست بخونید. این عبارت خونده میشه : گاوِ نُه مَن شیر.
اما حالا این یعنی چی؟ گاو نه من به گاوی می گفتند که شیر زیادی تولید می کرد. اما وقتی شیرش رو می دوشیدند با یک لگد همه شیرها رو روی زمین می ریخت. حالا گاو بیار و باقالی بار کن!
پیامها
مصداق این موضوع خیلی از آدم ها هستند که زحماتی می کشند ولی یک کاری می کنند که علاوه بر دیگران، خودشون هم تعجب می کنند که چرا این کارو کردند. با این حال تمام کارهای خوبشون هم تقش بر آب میشود.
حالا کمی فکر کنید و ببینید که آیا شما هم کاری کردید که تمامی ارزش کارهای قبلی تون را نابود کنه؟ اگه بگید نه که دیگه خیلی ……
زمینه پیدایش
ـ در زمانهای قدیم گاوی بود که روزانه ۹ من شیر میداد. یعنی به حساب هر من ۳ کیلو، میشود روزی ۲۷ کیلو. ۲۷ کیلو شیر در هر نوبت شیردهی. فکر میکنم، همین حالا هم رکورد خیلی خوبی باشد برای یک گاو. (البته فکر کنم نظر کارشناسان هم همین است!!). چه برسد به آن وقتها که نه نژاد هولشتاینی بود و نه تلقیح مصنوعی و نه غذای هورمونی و نه هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر.
خلاصه که گاوش خیلی گاو بود. یعنی خیلی خوب بود. فقط این خانم گاوه یک اشکال کوچک داشت. یک روز تمام میخورد و نشخوار میکرد و به خودش زحمت میداد و بدبختی میکشید(البته احتمالا!) تا پستانش پر شیر شود. صاحب گاو هم یک روز تمام کلی یونجه و علف میریخت جلوی گاوش و جایش را مرتب میکرد و مواظبش بود و به خودش زحمت میداد و بدبختی میکشید، تا پستان گاوش پر شیر شود.
بعد باز دوباره، صاحب گاو بدبخت، کلی زور میزد و زحمت میکشید تا این ۲۷ کیلو شیر را بدوشد. و چون قضیه مال قدیمهاست، احتمالا باید که دستی میدوشیدهاند گاو را، با هزار و یک بدبختی و مصیبت و … . بعد تهش چی؟! هیچی! خانم گاوه پایشان را میکردند وسط سطل شیر و همهی آن ۹ من شیر را با پهن و کثافت یکی میکردند و بعد هم که میخواستند لنگ مبارک را در بیاورند، سطل را برمیگرداندند روی زمین.
داستانی دیگر
- بنده خدائی هم زندگی میکرد در همان زمانهای قدیم. (حالا با یه کم پس و پیش). آدم متدین و با تقوائی هم بود. یک شب رفیقش خوابی برایش میبیند. رفیقه، خواب میبیند که رفته است بهشت و وارد قصری شده است بسیار عالی. آنقدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که اصلا نمیشود ازش چشم یرداشت. آنقدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که حتی تصورش را هم نمیتوانی بکنی! خلاصه، آنقدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که خدا میداند.
این بندهی خدا میگوید که من همینجور مات و مبهوت مانده بودم و محو این جمال شده بودم. تا اینکه از یکی از حورالعین با فرشتگان یا خدمتگزارانی که از یک گوشهای رد میشد پرسیدم، این قصر متعلق به کیست؟! گفتند متعلق به رفیقت است. گفته بود، کــــــــــــــــــی؟!!! رفیق من!!! …. کلهاش سوت میکشد که عجب دم و دستگاهی برای خودش به هم زده این بندهی خدا و ما خبر نداشتهایم و اینا…. خلاصهاش را بگویم ، بعد، همین طور که داشته این دم و دستگاه را تماشا میکرده که بعدا بیاید و برای رفیقش تعریف کند، یک وقت میبیند هوا تیره و تار شد.
یه کم که گذشت آسمان شد ابر سیاه، یه کم گذشت باد شدیدی وزیدن گرفت. یهو برقی جست و همه چیز نابود شد. رفیقه که داشت اینها را برای آن بندهی خدا تعریف میکرد، میگوید یهو من دیدم ایستادهام وسط یک بیابان صاف و لم یزرع. اصلا انگار نه انگار که همچه چیزهایی وجود خارجی داشتهاند. و بعد هم بیدار شدم. اینها را که گفت یهو، اون بندهی خدا محکم زد تو سرش.
و بنا گذاشت به گریه کردن. رفیقش میگوید، هان! چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بندهی خدا شروع میکند به تعریف کردن: که بعله ما عمری مجاهدت کردیم و تقوا پیشه کردیم و عبادت خدا کردیم و اتیان واجبات کردیم و ترک محرمات کردیم و … ، تا دیشب. دیشب خسته و کوفته از در خانه آمدم تو. دیدم که زن و بچهام آمدند و شروع کردند به شکایت کردن از مادرم. که فلان کار را کرده و فلان حرف را زده و … .
من هم پا شدم و رفتم پیش مادرم. بهاش گفتم چرا اینجوری کردی و … و اون هم جوابم را داد و یکی من گفتم و یکی هم او گفت و جر و بحثمان بالا گرفت و….خوابوندم زیر گوش مادره….! و حالا این هم نتیجهاش، هر چه که یک عمر درست کرده بودم را به یک لحظه خشم، از کف دادم و خودم را بدبخت دنیا و آخرت کردم….
گاو نه من شیرده