“طلسمها” شعری از “ایلیا ابوماضی” – برگردان: زهرا ابو معاش
منبع: http://www.sherane.ir
ایلیا ابوماضی شاعر مسیحی در لبنان به دنیا آمد .هنوز به سن 11 سالگی نرسیده بود که برای یافتن زندگی بهتر به مصر مهاجرت کرد . حدود 10 سال نویسنده و سر دبیر روزنامه ها و مجلات بود . ذوق شاعری اش خیلی زود نمایان شد و دیوان شعرش با نام ” تذکار الماضي ” منتشر شد . سپس به آمریکا مهاجرت نمود . و در آن جا به انجمن ” الرابطة القلمیّة ” پیوست و یکی از اعضا ی فعال آن شد . انجمنی که شاعران به نام و بزرگی چون “جبران خلیل جبران” در آ ن فعالیت می کردند. مجله ” السمیر ” را در سال 1929 منتشر کرد و این مجله از مهمترین مجلات عربی در آمریکا گشت . شعر ایلیا سرشار از تفکر در باره ی زندگی و اندیشه پیرامون خوبی ها و بدی های آن می باشد و در اشعار خود ، دیگران را به خوشبینی و لذت بردن از خوشی های زندگی فرا می خواند . این شاعر از جمله شاعرانی است که به دلیل مهاجرت از زادگاه خویش به شعرای “المهجر” معروف بودند . او در سال 1957 از دنیا رفت.
یکی از مهمترین اشعار این شاعر قصیده ی معروف و بلند “الطلاسم” می باشد. این قصیده طولانی از 72 بند چهار مصراعی تشکیل شده است که هربند با عبارت “لست أدری” به معنی “نمی دانم ” تمام می شود. این قصیده شامل تاملات فیلسوفانه و پرسشگرانه شاعر به هستی و آفرینش است . تقریبا چهل صفحه از دیوان شاعر به این قصیده اختصاص دارد.
به خاطر طولانی بودن این شعر تنها قسمتی از آن با عنوان “دریا” همراه با ترجمه فارسی آورده می شود.
البحر:
قد سألت البحر يوما هل أنا يا بحر منكا؟
هل صحيح ما رواه بعضهم عني وعنكا؟
أم ترى ما زعموا زوراوبهتانا وإفكا؟
ضحكت أمواجه مني وقالت:
لست أدري!
روزی از دریا پرسیدم آیا من از جنس تو هستم؟
آیا آنچه درباره ی من و تو می گویند درست است ؟
یا ادعای آنان دروغ و تهمت و بهتان است ؟
امواج دریا به من خندید و گفت :
نمی دانم !
أيّها البحر، أتدري كم مضت ألف عليكا
وهل الشّاطىء يدري أنّه جاث لديكا
وهل الأنهار تدري أنّها منك إليكا
ما الذّي الأمواج قالت حين ثارت؟
لست أدري!
ای دریا می دانی چند هزاره بر تو گذشته است؟
وآیا ساحل می داند که در حضور تو زانو زده است؟
و آیا رودها می دانند که از تو سرچشمه می گیرند و به سوی تو باز می گردند ؟
امواج چه گفتند هنگامی که برخاستند ؟
نمی دانم !
أنت يا بحر أسير آه ما أعظم أسرك
أنت مثلي أيّها الجبار لا تملك أمرك
أشبهت حالك حالي وحكى عذري عذرك
فمتى أنجو من الأسر وتنجو؟..
لست أدري!
ای دریا تو چون من اسیری..آه چه بزرگ و عظیم است اسارتت !
ای قدرتمند ! تو چون من اختیاری از خود نداری
حال تو شبیه حال من است و شرایط هر دوی ما مثل هم است
پس کی از بند اسارت رها می شوم و می شوی؟
نمی دانم !
ترسل السّحب فتسقي أرضنا والشّجرا
قد أكلناك وقلنا قد أكلنا الثّمرا
وشربناك وقلنا قد شربنا المطرا
أصواب ما زعمنا أم ضلال؟
لست أدري!
تو ابرها را می فرستی تا زمین و درختان را آبیاری کند
ما در حقیقت تو را خوردیم ولی ادعا کردیم که میوه می خوریم
و تو را نوشیدیم و گفتیم آب باران را نوشیده ایم
آیا ادعای ما درست بود یا اشتباه؟
نمی دانم !
قد سألت السّحب في الآفاق هل تذكر رملك
وسألت الشّجر المورق هل يعرف فضلك
وسألت الدّر في الأعناق هل تذكر أصلك
وكأنّي خلتها قالت جميعا:
لست أدري!
از ابرهای افق پرسیدم آیا شن و ماسه تو را به خاطر دارند؟
و از درختان پربار و برگ پرسیدم آیا لطف تو را به یاد دارند؟
و از مروارید آویخته بر گردن پرسیدم آیا اصل خویش را به یاد دارد؟
گویی همه ی آنها پاسخ دادند :
نمی دانم !
یرقص الموج وفي قاعك حرب لن تزولا
تخلق الأسماك لكن تخلق الحوت الأكولا
قد جمعت الموت في صدرك والعيش الجميلا
ليت شعري أنت مهد أم ضريح؟..
لست أدري!
موج به رقص می آـید و در قعر تو جنگ پایان ناپذیری جاری است
تو هم ماهیها و هم نهنگ ماهیخوار را می آفرینی
در سینه ی خویش هم مرگ و هم زندگی زیبا را باهم گرد آورده ای
کاش می دانستم تو گهواره ای یا گور ؟
نمی دانم !
كم فتاة مثل ليلى وفتی كأبن الملوح
أنفقا السّاعات في الشّاطىء ، تشكو وهو يشرح
كلّما حدّث أصغت وإذا قالت ترنّح
أخفيف الموج سرّ ضيّعاه؟..
لست أدري!
چند دختر چون لیلی و چند جوان چون مجنون ،
ساعتها را کنار ساحل گذراندند در حالی که دختر شکوه می کرد و جوان حال خویش را شرح می داد؟
هربار که مجنون سخن می گفت لیلی گوش می سپرد و چون لیلی چیزی می گفت مجنون شوریده حال می شد
آیا صدای امواج رازی است که آنها گم کرده اند ؟
نمی دانم !
كم ملوك ضربوا حولك في اللّيل القبابا
طلع الصّبح ولكن لم نجد إلاّ الضّبابا
ألهم يا بحر يوما رجعة أم لا مآبا
أم هم في الرّمل ؟ قال الرّمل إني…
لست أدري!
چه بسیار پادشاهانی که شب هنگام گنبدهای خویش را کنار تو برافراشتند
اما هنگام سپیده دم چیزی جز مه صبحگاهی نیافتیم
ای دریا ! آیا بازگشتی برای ایشان هست یا هیچگاه باز نمی گردند؟
یا اینکه آنها در میان شن و ماسه هستند؟ ماسه پاسخ داد ..
نمی دانم !
فيك مثلي أيّها الجبّار أصداف و رمل
إنّما أنت بلا ظلّ ولي في الأرض ظلّ
إنّما أنت بلا عقل ولي، يا بحر ، عقل
فلماذا ، يا ترى، أمضي وتبقى ؟..
لست أدري!
ای قدرتمند ! در درون تو چون من، هم صدف وجود دارد هم شن و ماسه
اما من بر روی زمین سایه دارم و تو نداری
اما من عقل دارم و تو ای دریا از عقل بی بهره ای
پس چرا من رفتنی هستم و تو می مانی ؟
نمی دانم !
يا كتاب الدّهر قل لي أله قبل و بعد
أنا كالزّورق فيه و هو بحر لا يجدّ
ليس لي قصد فهل للدهر في سيري قصد
حبّذا العلم، ولكن كيف أدري؟..
لست أدري!
ای کتاب روزگار به من بگو آیا دریا پیش از این بوده و پس از این هم خواهد بود؟
من چون قایقی درون آن شناور و او دریای بیکران است
من مقصدی ندارم پس آیا روزگار از راه بردن من منظور و مقصودی دارد؟
ای کاش می دانستم ولی چگونه بدانم ؟
نمی دانم !
إنّ في صدري، يا بحر ، لأسرار عجابا
نزل السّتر عليها وأنا كنت الحجابا
ولذا أزداد بعدا كلّما أزددت اقترابا
وأراني كلّما أوشكت أدري…
لست أدري!
ای دریا درون سینه ی من رازهایی شگفت نهفته است
رازهایی نهان که خود پوشش آنها هستم
برای همین هربار نزدیک تر می شوم گویی دورتر می روم
و هربار که فکر می کنم می دانم می بینم که باز…
نمی دانم!
إنّني ، يا بحر، بحر شاطئاه شاطئاكا
الغد المجهول والأمس اللّذان اكتنفاكا
وكلانا قطرة ، يا بحر، في هذا وذاك
لا تسلني ما غد، ما أمس؟.. إني…
لست أدري!
ای دریا ! من نیز چون تو دریائی هستم با دو ساحل
فردای ناشناخته و دیروزی که تو را در برگرفته اند
ای دریا هر دوی ما چون قطره ای هستیم میان این دو (ساحل)
از من مپرس فردا چیست دیروز کدام است؟…من…
نمی دانم !
مرحبا بر شما.. بسیار عااااااالی .. درود بر شما…..
ممنونم از ترجمه بسیار خوب شمااا..
خیلی خوب و پرمحتوا و کامل و زیبا بود.
سپاسگزارم