داستان ابرهه
ذونواس پادشاه ستمگر یمن که یهودى شده بود مردم را اجبار به پذیرش آیین یهود مى کرد و به همین منظور به نجران آمد و گودال هایى از آتش آماده ساخت، و هر کس در برابرش مقاومت مى کرد را روانه آتش مى کرد. یک نفر از مسیحیان به روم نزد قیصر رفت و ماجرا را گزارش داد و قیصر به نجاشى پادشاه حبشه دستور سرکوبى ذونواس را صادر کرد. نجاشى لشکرى به فرماندهى اریات به نجران اعزام کرد که ابرهه یکى از فرماندهان رده پایین آن لشکر بود.
لشکریان نجاشى بر ذونواس حمله کرده و او را کشته و لشکریانش را شکست داده و بر نجران حاکم شدند و آیین مسیحیّت جایگزین آیین یهودیت شد. ابرهه که فردى جسور بود و داعیه سلطنت داشت با کمک عدّه اى از لشکریان، اریات را کشت و اعلان حکومت کرد. خبر به نجاشى رسید. بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت لشکرى براى سرکوبى ابرهه به نجران بفرستد. ابرهه موهاى خود را تراشید و آن را به همراه مقدارى از خاک نجران براى نجاشى فرستاد. یعنى من سرسپرده و همچون خاک تسلیم تو هستم. نجاشى وقتى دید ابرهه تسلیم اوست او را رها کرد و وى سلطان یمن شد.
ابرهه به منظور این که خدمت چشم گیرى به آیین مسیحیت کند کلیساى بزرگ و مهمّى ساخت و مبلّغین فراوانى به اطراف فرستاد تا مردم را به آیین مسیحیت دعوت کنند و کلیساى مذکور را ترویج نمایند. وى کم کم به این فکر افتاد که کعبه را تعطیل نموده و همه مردم را به سمت کلیساى خود جذب نماید.
عرب هاى حجاز از این تصمیم ابرهه بسیار ناراحت شدند; زیرا آبرو و شرف خود را در گروى کعبه مى دیدند، به همین جهت، توسّط عدّه اى کلیساى مورد نظر را آتش زدند تا ابرهه از تصمیم خود منصرف گردد. امّا پادشاه یمن بسیار عصبانى شد و بر تصمیمش استوارتر شد. او با این کار سه هدف را دنبال مى کرد: ۱٫ انتقام ۲٫ انتقال مرکزیّت سیاست جزیره العرب از مکّه به یمن ۳٫ جلب و جذب درآمدهاى سرشار اقتصادى ناشى از سفر زوّار خانه خدا به مکّه مکرّمه.
بدین منظور لشکر عظیمى تشکیل داد و هر کس که مى توانست را با خود همراه کرد و چند عدد (یک یا هشت یا ده عدد) فیل نیز همراه خود آورد تا به وسیله آنها ساکنان مکّه و حجاز که فیل ندیده بودند را به وحشت بیندازند و به اصطلاح امروزى ها جنگ روانى ایجاد کند. آنها به سمت مکّه حرکت کردند تا به نزدیکى مکّه رسیدند. در نزدیکى مکّه گله شترى را مشاهده کردند که بالغ بر ۲۰۰ شتر بود آنها را براى تغذیه لشگریان مصادره کردند. سپس ابرهه شخصى را به شهر مکّه فرستاد تا بزرگ شهر و رئیس مردم مکّه را با خود بیاورد. او به همراه عبدالمطلّب بازگشت. عبدالمطلّب مردى درشت اندام، نورانى، باابهت، شجاع و سخنور بود. هنگامى که ابرهه او را دید تحت تأثیر جذبه و ابهت وى قرار گرفت و از تخت فرود آمد و بر زمین نشست و عبدالمطلّب را در کنار خود نشاند و خطاب به وى گفت: آیا تو بزرگ مکّه اى؟
فرمود: چنین مى گویند.
گفت: قصد ما ویران کردن کعبه است امّا کارى با مردم مکّه نداریم و نمى خواهیم خون آنها را بریزیم. به مردم بگو از شهر خارج شوند تا آسیبى نبینند.
سپس اضافه کرد: آیا حاجت و درخواستى ندارى؟
فرمود: لشکریانت شتران مرا مصادره کرده اند، دستور بده آنها را به من بازگردانند. [در برخی روایت ها آمده است که اموال مصادره شده مردم را نیز مطالبه کرد تا بدان ها بازگرداند.]
ابرهه از این درخواست متعجّب شد و گفت: در ابتداى ملاقات تو را انسان بزرگوار و باشخصیّتى یافتم، امّا با این درخواست در نظر من کوچک شدى. زیرا تصوّر کردم از من خواهى خواست که از تخریب کعبه خوددارى کنم!
عبدالمطلّب در پاسخ سخنان ابرهه سخنى گفت که او را تکان داد. فرمود: «أَنَا رَبُّ الاِبِلِ وَلِهَذَا البَیْتِ رَبٌّ یَمْنَعُهُ; من صاحب شترانم، و کعبه صاحبى دارد که آن را حفظ مى کند».
سپس شترانش را تحویل گرفت و به مکّه بازگشت و به مردم گفت: ما توان مقابله با لشکریان انبوه ابرهه را نداریم; آنها انسان هایى خشن و درصدد انتقام هستند. همه به کوه هاى اطراف پناه ببرید. سپس خود به کنار کعبه رفت و دست به دعا برداشت. »
بقیه داستان را نیز می دانید: سپاه پرندگان به بر لشکر ابرهه هجوم آوردند و آنها را تار و مار ساختند.
داستان ابرهه